رمان ماه خونین (پارت 5)
به این فکر کردم که چی میتونه منو خوشحال کنه؟ چی میتونه سَرَمو گرم کنه؟ و تنها چیزی که به ذهنم اومد کتاب بود. پس به نزدیک ترین کتابخونه ای که اطرافم بود رفتم. وقتی وارد شدم یه کتابخونه خیلی بزرگ با کتاب های مختلف بود. به سمت قفسه کتاب های ترسناک رفتم. خیلی وقت بود یه کتاب ترسناک میخواستم بخرم ولی چاپ جدیدش نیومده بود وقتی هم اومد وقت نشد بیام بخرمش. قفسه هارو گشتم و کتابی که میخواستم رو پیدا کردم . دستمو دراز کردم که کتاب رو بردارم وقتی دستم به کتاب خورد یه دست دیگه به دستم خورد که کتاب رو بگیره. برگشتم دیدم همون پسری بود که از جلوم رد شد و ماسک زده بود. انگار منو شناخت همونطوری که داشتیم به هم زل می زدیم گفتم: اگه فکر کردی این کتابو بهت میدم کور خوندی.
_بله؟
جوری این حرف رو زد انگار این کتاب ها و این کتابخونه کلا برای خودشه. با عصبانیت داد زدم: گفتم اگه فکر کردی این کتابو بهت میدم کور خوندیییی!!!
یه خنده ی کوتاه کرد و گفت: ببخشید ولی من خیلی وقته منتظر چاپ جدید این کتاب هستم پس عمرا از دستش نمیدم پس لطفا برو کنار.
بعد از گفتنش با بی اعتنایی تنه زد و رفت .
من هم با نگاه عصبانی بهش خیره شدم آتشی در دلم روشن شد می خواستم کتاب رو پس بگیرم اما بعد از کمی فکر دیگه بیخیالش شدم با خودم گفتم جای دیگه پیداش میکم و با همچین آدمای نمی خوام سر و کله بزنم.
و..........
_بله؟
جوری این حرف رو زد انگار این کتاب ها و این کتابخونه کلا برای خودشه. با عصبانیت داد زدم: گفتم اگه فکر کردی این کتابو بهت میدم کور خوندیییی!!!
یه خنده ی کوتاه کرد و گفت: ببخشید ولی من خیلی وقته منتظر چاپ جدید این کتاب هستم پس عمرا از دستش نمیدم پس لطفا برو کنار.
بعد از گفتنش با بی اعتنایی تنه زد و رفت .
من هم با نگاه عصبانی بهش خیره شدم آتشی در دلم روشن شد می خواستم کتاب رو پس بگیرم اما بعد از کمی فکر دیگه بیخیالش شدم با خودم گفتم جای دیگه پیداش میکم و با همچین آدمای نمی خوام سر و کله بزنم.
و..........
۲.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.