دلتنگی باز هم حضور سنگینش را تحمیلم میکند.
دلتنگی باز هم حضور سنگینش را تحمیلم میکند.
چه بنویسم از این همه روزها و لحظه هایی که به قول آینه در خود میشکنم اما غرور بغض نشکسته ام را به آهی سرد فرو مینشاند... خسته میشوم از این همه غبار ... دست تو ، دست مهربان و پاک و معصومت... اما کجاست؟؟؟ میترسم از من متنفر باشی...ببخش که اینقدر بی پروا سخن میگویم... نتوانستم دوست بدارم ... اما تو را دوست میدارم ... تو را که هرگز از دست نخواهم داد... و تو مهربانی را یادم دادی... روحم شکسته و خستست...درست مثل جملاتم... مثل کلماتی که در میان هق هق گریه بریده بریده میگویم... بگذار سبک شوم... ساعتها میگذرد ... به خود که می آیم چشم هایم خیس خیس است... مدتها گریه نکرده بودم...
چه بنویسم از این همه روزها و لحظه هایی که به قول آینه در خود میشکنم اما غرور بغض نشکسته ام را به آهی سرد فرو مینشاند... خسته میشوم از این همه غبار ... دست تو ، دست مهربان و پاک و معصومت... اما کجاست؟؟؟ میترسم از من متنفر باشی...ببخش که اینقدر بی پروا سخن میگویم... نتوانستم دوست بدارم ... اما تو را دوست میدارم ... تو را که هرگز از دست نخواهم داد... و تو مهربانی را یادم دادی... روحم شکسته و خستست...درست مثل جملاتم... مثل کلماتی که در میان هق هق گریه بریده بریده میگویم... بگذار سبک شوم... ساعتها میگذرد ... به خود که می آیم چشم هایم خیس خیس است... مدتها گریه نکرده بودم...
۳.۹k
۲۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.