فنجانی چای باخدا
#فنجانی_چای_باخدا
قسمت هشتاد چهار
آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من..
حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش..
روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه میبردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم.
هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت میگفت. اینکه جایم خالی ست و تنش سالمت..
اما مگر این دل آرام میشد به حرفهایش؟؟
هروز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ عاشور زده ی امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که بیا.. که شاید فرصت کم باشد.. که مسیرِ بین الحرمین ارزش تماشا دارد..
عاشورا آمد؛ و پروینو فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند..
عاشورا آمد و دانیالِ سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد..
عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد..
علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان میخریدند؟؟
حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟؟
مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود میگرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن مینهاد؟؟
این بود رسم جوانمردی؟؟
گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند..
به روزهایِ پایانی محرم نزدیک میشدیم و من بیقرار تر از همیشه، دلخوش میکردم به مکالمه هایِ چند دقیقه اییم با حسام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پرمیکشید برایِ نمازی دو نفره..
و او باز با حرفهایش دل میبرد و مرا حریصتر میکرد محضه یک چشمه دیدنِ صحن و سرایِ حسین..
پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک میداد مردان خدا را..
حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر پیاده روی ِ اربعین بود.
پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل..
دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جا نشینی ام..
هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدم چینی حرف دلم را زدم ( میخوام اربعین برم کربلا.. یعنی پیاده برم..)
با چشمانی گرد شده دست از کار کشید ( چی؟؟؟ خوبی سارا جان؟؟)
بدونِ ثانیه ایی تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید ( آهاااااان ... بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مثه بچه ها بهانه میگیری..
صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای..)
چرا حرفم را نمیفهمید..؟؟ دلتنگ امیرمهدیم بود، آن هم خیلی زیاد..باید میرفتم
اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود..
با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ کربلا شدم، که میداند مریضم و عمرم کوتاه.. که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم به ماند.. که اگر نروم میمیرم..
و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوش کشیدم و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم..
اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟؟ نه..
پس لجبازانه پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم..
و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمید و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستن اش..
روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید..
گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید. درست در بزنگاه و دقیقه ی نود..
منِ شیعه و دانیالِ سنی.. کنارِ هم.. قدم به قدم..
دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی اربعین، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمیکند..
پروین مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران..
هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند..
حالا من مسافر بودم..
مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت..
قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه..
و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر قسمت هشتادو سوم
آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من..
حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش..
روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه میبردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم.
هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، ح
قسمت هشتاد چهار
آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من..
حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش..
روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه میبردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم.
هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت میگفت. اینکه جایم خالی ست و تنش سالمت..
اما مگر این دل آرام میشد به حرفهایش؟؟
هروز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ عاشور زده ی امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که بیا.. که شاید فرصت کم باشد.. که مسیرِ بین الحرمین ارزش تماشا دارد..
عاشورا آمد؛ و پروینو فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند..
عاشورا آمد و دانیالِ سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد..
عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد..
علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان میخریدند؟؟
حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟؟
مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود میگرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن مینهاد؟؟
این بود رسم جوانمردی؟؟
گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند..
به روزهایِ پایانی محرم نزدیک میشدیم و من بیقرار تر از همیشه، دلخوش میکردم به مکالمه هایِ چند دقیقه اییم با حسام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پرمیکشید برایِ نمازی دو نفره..
و او باز با حرفهایش دل میبرد و مرا حریصتر میکرد محضه یک چشمه دیدنِ صحن و سرایِ حسین..
پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک میداد مردان خدا را..
حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر پیاده روی ِ اربعین بود.
پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل..
دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جا نشینی ام..
هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدم چینی حرف دلم را زدم ( میخوام اربعین برم کربلا.. یعنی پیاده برم..)
با چشمانی گرد شده دست از کار کشید ( چی؟؟؟ خوبی سارا جان؟؟)
بدونِ ثانیه ایی تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید ( آهاااااان ... بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مثه بچه ها بهانه میگیری..
صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای..)
چرا حرفم را نمیفهمید..؟؟ دلتنگ امیرمهدیم بود، آن هم خیلی زیاد..باید میرفتم
اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود..
با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ کربلا شدم، که میداند مریضم و عمرم کوتاه.. که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم به ماند.. که اگر نروم میمیرم..
و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوش کشیدم و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم..
اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟؟ نه..
پس لجبازانه پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم..
و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمید و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستن اش..
روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید..
گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید. درست در بزنگاه و دقیقه ی نود..
منِ شیعه و دانیالِ سنی.. کنارِ هم.. قدم به قدم..
دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی اربعین، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمیکند..
پروین مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران..
هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند..
حالا من مسافر بودم..
مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت..
قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه..
و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر قسمت هشتادو سوم
آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من..
حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش..
روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه میبردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم.
هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، ح
۹.۱k
۰۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.