🌹 شهید مهدی زین الدین🌹
🌹 شهید مهدی زین الدین🌹
💠 طرز برخورد با افسرعراقی💠
ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
منبع:(آوینی)
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_مهدی_زین_الدین
#خاکی_ها
💠 ڪانال خـاڪـےها💠
http://telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g
💠 طرز برخورد با افسرعراقی💠
ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
منبع:(آوینی)
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_مهدی_زین_الدین
#خاکی_ها
💠 ڪانال خـاڪـےها💠
http://telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g
۱.۹k
۱۵ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.