سلام به شما میخوام خلاصه داستان زندگی پر ماجرامو بگم....
خوب ماجرا از اینجا شروع شد که من به مدرسه رفتم توی راه بودم که یهو دیدم مدرسه باز شده اما بچه ها نرفتن داخل مدرسه تعجب کردم و به سمت کلاس رفتم از بچه ها پرسیدم که چرا نمیرید داخل مدرسه گفت داخل کلاس یک چیزی هست گفتم چیه که همه میترسید؟ دوستم گفت نمی دونیم من هم گفتم بریم داخل تا بفهمیم پچه ها گفتند نه ما می ترسیم تو همون موقع یک فکری به ذهنم رسید تصمیم گرفتم خودم برم داخل بچه ها اسرار می کردن که نرم ولی من رفتم وقتی از پله ها بالا میرفتم صدای پریدن یک چیزی منو به خودش جذب کرد وقتی رفتم نزدیک تر دیدم یک گربه و مادرش دارن صدا می کنن و می پرن من اونا رو کردم بیرون و به همه ماجرا رو تعریف کردم و همه تصمیم گرفتم برن کلاس....پایان
منتظر بازی پر ماجرا دیگه باشید. 😛😜
منتظر بازی پر ماجرا دیگه باشید. 😛😜
۳.۲k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.