بی اختیار رفتم در قبرستان. دم در پاسبان آنجا خودش را در ش
بی اختیار رفتم در قبرستان. دم در پاسبان آنجا خودش را در شنل سورمه ای پیچیده بود. خاموشی شگرفی در آنجا فرمانروائی داشت. من آهسته قدم میزدم. به سنگ قبرها، صلیب هائی که بالای آنها گذاشته بودند، گلهای مصنوعی گلدانها و سبزه ها را که کنار یا روی گورها بود خیره نگاه میکردم. اسم برخی از مرده ها را میخواندم. افسوس میخوردم، که چرا بجای آنها نیستم. با خودم فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بوده اند!... به مرده هائی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی باین اندازه در من پیدا نشده بود. بنظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی بکسی نمیدهند.
زنده بگور 📚
#صادق_خان_هدایت
.
زنده بگور 📚
#صادق_خان_هدایت
.
۲۵۷
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.