.....
.....
الان دیگه میخواست بخوابه. طولانی و آروم.
می خواست تسلیم شه ولی... بکهیون، تنها وزنه ای که روحش رو هنوز توی بدن خسته و خونیش نگه داشته بود.
البته باز هم یادش افتاد بیشتر روحش رو برای نجات بکهیون
فروخته و این سرمایه ش هم رو به اتمامه... مثل خط زندگیش.
به سختی چشم هاش رو که کم کم داشتن توی کاسه ی سرش می چرخیدن به سمت بکهیون برد. اون ترسیده بود.
چانیول قرار بود "نذاره کسی بترسونتش نه خودش نه هیچ کس دیگه"
با اینکه هیچوقت چیزی برای بخشیدن به دیگران نداشت، همیشه 1 چیز رو حفظ می کرد. تا حالا زیر قولش نزده بود و حالا هم نمی تونست بکهیون رو با اون لب های ترک خورده صورت رنگ پریده و چشمهای پر اشک تنها بذاره.
سعی کرد با اون لبخند کم جون صورت رنگ پریدشو ترسناک نشون نده ولی باید یه جمله می گفت.
اگر قرار بود تنها جمله ی عاشقانه ی کل زندگیشو بگه باید تو همون
لحظه می گفت:" نمیتونم گذشتتو عوض کنم... این یه کارو نمیتونم...کاش می تونستم بک..."
اشک از گوشه ی چشم بک چکید و چشمهای چان روی هم رفت.
بک فقط یه کلمه رو بین هق هقش تکرار میکرد:"تو ...قول دادی...تو قول دادی...قول دادی...."
___________________________________
fic: my kingdom is my bad
story by: symphony
یسریاتون درخواست معرفی فن فیک داشتین و خب خیلی خوشحالم که بخش معرفی فیکو اضافه کردم به پیج امیدوارم خوشتون بیاد:)))
خودم هنوز کامل نخوندمش ولی تا اینجا فوق العاده بوده:))
اگه نتونستین دانلودش کنید آیدی شاد یا روبیکتونو بدین میفرستم ✨
الان دیگه میخواست بخوابه. طولانی و آروم.
می خواست تسلیم شه ولی... بکهیون، تنها وزنه ای که روحش رو هنوز توی بدن خسته و خونیش نگه داشته بود.
البته باز هم یادش افتاد بیشتر روحش رو برای نجات بکهیون
فروخته و این سرمایه ش هم رو به اتمامه... مثل خط زندگیش.
به سختی چشم هاش رو که کم کم داشتن توی کاسه ی سرش می چرخیدن به سمت بکهیون برد. اون ترسیده بود.
چانیول قرار بود "نذاره کسی بترسونتش نه خودش نه هیچ کس دیگه"
با اینکه هیچوقت چیزی برای بخشیدن به دیگران نداشت، همیشه 1 چیز رو حفظ می کرد. تا حالا زیر قولش نزده بود و حالا هم نمی تونست بکهیون رو با اون لب های ترک خورده صورت رنگ پریده و چشمهای پر اشک تنها بذاره.
سعی کرد با اون لبخند کم جون صورت رنگ پریدشو ترسناک نشون نده ولی باید یه جمله می گفت.
اگر قرار بود تنها جمله ی عاشقانه ی کل زندگیشو بگه باید تو همون
لحظه می گفت:" نمیتونم گذشتتو عوض کنم... این یه کارو نمیتونم...کاش می تونستم بک..."
اشک از گوشه ی چشم بک چکید و چشمهای چان روی هم رفت.
بک فقط یه کلمه رو بین هق هقش تکرار میکرد:"تو ...قول دادی...تو قول دادی...قول دادی...."
___________________________________
fic: my kingdom is my bad
story by: symphony
یسریاتون درخواست معرفی فن فیک داشتین و خب خیلی خوشحالم که بخش معرفی فیکو اضافه کردم به پیج امیدوارم خوشتون بیاد:)))
خودم هنوز کامل نخوندمش ولی تا اینجا فوق العاده بوده:))
اگه نتونستین دانلودش کنید آیدی شاد یا روبیکتونو بدین میفرستم ✨
۵.۷k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.