فیک تقدیر پارت 12
ا/ت:من تصمیممو گرفتم.. انتخابم..
(بذارین بریم دو سال بعد بعدا انتخابشو میفهمین)
ا/ت ویو
روال همیشگیم اینه ک برم سرکار، بعدم برم بار و برم خونه.. من آدم شادی بودم! ولی الان؟ بعد از کاری ک مین جون باهام کرد دیگه اون آدم سابق نیستم.. هعییی اصلا نباید اون شب به اون جنگل فاکی میرفتم!
چرا رفتم اصلا؟
هوووف
عذاب وجدان داره خفم میکنه!
رفتم سر قبرش
دیگه نیستش ک بغلش کنم!
دوساله بغلش نکردم! چطوری تونستم دووم بیارم؟
هروقت اسمش میاد کل خاطراتم باهاش از جلو چشمام رد میشه! وقتی ک مریض شدم گریه کرد.. یا وقتی ک رفتیم شهر بازی و سوار ترن هوایی شدیم و از ترس تو بغلش پریدم و از اون خنده های لثه ایش بهم تحویل داد و تا تونستم بهش غر زدم(بچها نیاز نیس بگم چیشد دیه؟) بعد از کلی گریه و حرف زدن با یونگی به سمت شرکت حرکت کردم...اههههه باید انتقامم رو از مین جون بگیرم چطور تونست پسر عموش رو بکشه؟
هووووف دوباره دیر شد! الان دوباره مین جون ولم نمیکنه!
مین جون:خانم لی دیر کردین!
داشتم اهنگ 6.8.18 بیلی رو گوش میدادم، حواسم به حرفش نبود ک سر تیکه ای ک بیلی گفت I should've say goodbye با صدای دادش به خودم اومدم، عو*ضی!
مین جون:خانم لی! این بار هفتمتونه ک دیر میاید! اگر یک بار دیگه دیر کنید اضافه کار میکنید!
احتمالا با خودتون فک کردین ک خانواده ای دارم یا نه!
خانواده ای ندارم
یعنی دارم! ولی مهم نیستم واسشون، از شرایطم خبر ندارن، یه هفته بعد از اون اتفاق نحس رفتم پیش روانپزشک.. دکتر گفت افسردگی شدیدی گرفتم و احتمال این ک خوب خوب شم پایینه..
با صداش رشته افکارم از هم پاره شد
مین جون:خانم لی ا/ت بار سومه دارم صداتون میزنم کجایید؟
ا/ت:همینجام.
مین جون:اهه خوبه..
(خب برگردیم به شبی ک ا/ت انتخابشو کرد)
ا/ت:خب انتخابم... (گوشی ا/ت زنگ خورد) ا.. الو؟
_بدون وقفه ای میگم به جنگل گوتجوال
ا/ت:من سئولم چجوری پاشم بیام ججو اخه؟!
_اگه جون یونا مهمه برات بهتره بیای!
ا/ت:ی... یونا؟
یونگی و جین:چی؟
ا/ت:اون مرده!
_زندس.. تو چ احم*قی هستی دیگه!
ا/ت:باشه میام.
_(قطع کردن تلفن)
ا/ت:باید بریم جنگل گوتجوال
یونگی:حتما میخای تنها بری؟
ا/ت:خببب اره؟
جین:دخترم، ت فقط نوزده سالتههه
ا/ت:چیکالم دالین خف؟
جین و یونگی:خب ب پسرا بگیم؟
ا/ت:نه خودمون سه تا بریم
((ت جنگل))
ا/ت:م... من م.. میترسم..
جین:بغل کردن ا/ت*نگران نباش کوشولو چیزی نیست
ا/ت:یونگی کوش؟
مین جون:اینجاس
ا/ت ویو
وایسا ببینم مین جون چ سرعت بالایی داره سریع یونگیو بست! برگام!
متوجه نشدم ک یهو ی قطره اشک از چشمام اومد پایین ک جین دستشو روی صورتم گذاشت تا اشکمو پاک کنه
جین:یااا تو خودت میدونی دوست ندارم گریه کنین!
جین داشت دلداریم میداد ک حواسم نبود ک اسلحه رو دادن دستم!
(بذارین بریم دو سال بعد بعدا انتخابشو میفهمین)
ا/ت ویو
روال همیشگیم اینه ک برم سرکار، بعدم برم بار و برم خونه.. من آدم شادی بودم! ولی الان؟ بعد از کاری ک مین جون باهام کرد دیگه اون آدم سابق نیستم.. هعییی اصلا نباید اون شب به اون جنگل فاکی میرفتم!
چرا رفتم اصلا؟
هوووف
عذاب وجدان داره خفم میکنه!
رفتم سر قبرش
دیگه نیستش ک بغلش کنم!
دوساله بغلش نکردم! چطوری تونستم دووم بیارم؟
هروقت اسمش میاد کل خاطراتم باهاش از جلو چشمام رد میشه! وقتی ک مریض شدم گریه کرد.. یا وقتی ک رفتیم شهر بازی و سوار ترن هوایی شدیم و از ترس تو بغلش پریدم و از اون خنده های لثه ایش بهم تحویل داد و تا تونستم بهش غر زدم(بچها نیاز نیس بگم چیشد دیه؟) بعد از کلی گریه و حرف زدن با یونگی به سمت شرکت حرکت کردم...اههههه باید انتقامم رو از مین جون بگیرم چطور تونست پسر عموش رو بکشه؟
هووووف دوباره دیر شد! الان دوباره مین جون ولم نمیکنه!
مین جون:خانم لی دیر کردین!
داشتم اهنگ 6.8.18 بیلی رو گوش میدادم، حواسم به حرفش نبود ک سر تیکه ای ک بیلی گفت I should've say goodbye با صدای دادش به خودم اومدم، عو*ضی!
مین جون:خانم لی! این بار هفتمتونه ک دیر میاید! اگر یک بار دیگه دیر کنید اضافه کار میکنید!
احتمالا با خودتون فک کردین ک خانواده ای دارم یا نه!
خانواده ای ندارم
یعنی دارم! ولی مهم نیستم واسشون، از شرایطم خبر ندارن، یه هفته بعد از اون اتفاق نحس رفتم پیش روانپزشک.. دکتر گفت افسردگی شدیدی گرفتم و احتمال این ک خوب خوب شم پایینه..
با صداش رشته افکارم از هم پاره شد
مین جون:خانم لی ا/ت بار سومه دارم صداتون میزنم کجایید؟
ا/ت:همینجام.
مین جون:اهه خوبه..
(خب برگردیم به شبی ک ا/ت انتخابشو کرد)
ا/ت:خب انتخابم... (گوشی ا/ت زنگ خورد) ا.. الو؟
_بدون وقفه ای میگم به جنگل گوتجوال
ا/ت:من سئولم چجوری پاشم بیام ججو اخه؟!
_اگه جون یونا مهمه برات بهتره بیای!
ا/ت:ی... یونا؟
یونگی و جین:چی؟
ا/ت:اون مرده!
_زندس.. تو چ احم*قی هستی دیگه!
ا/ت:باشه میام.
_(قطع کردن تلفن)
ا/ت:باید بریم جنگل گوتجوال
یونگی:حتما میخای تنها بری؟
ا/ت:خببب اره؟
جین:دخترم، ت فقط نوزده سالتههه
ا/ت:چیکالم دالین خف؟
جین و یونگی:خب ب پسرا بگیم؟
ا/ت:نه خودمون سه تا بریم
((ت جنگل))
ا/ت:م... من م.. میترسم..
جین:بغل کردن ا/ت*نگران نباش کوشولو چیزی نیست
ا/ت:یونگی کوش؟
مین جون:اینجاس
ا/ت ویو
وایسا ببینم مین جون چ سرعت بالایی داره سریع یونگیو بست! برگام!
متوجه نشدم ک یهو ی قطره اشک از چشمام اومد پایین ک جین دستشو روی صورتم گذاشت تا اشکمو پاک کنه
جین:یااا تو خودت میدونی دوست ندارم گریه کنین!
جین داشت دلداریم میداد ک حواسم نبود ک اسلحه رو دادن دستم!
۵.۰k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.