میدونم شاید خیلیها به من نگاه میکنن و فکر میکنن که زن
میدونم شاید خیلیها به من نگاه میکنن و فکر میکنن که زندگیم عالیه، چون همیشه نمرههام بالا بوده و معلمها و مدیر مدرسه هم همیشه تحسینم میکنن. اما واقعیت اینه که هیچکدوم از اینا واقعاً آرامش نمیدن. همه این چیزا مثل یک ماسک میمونه که فقط برای پوشوندن اون دردی که توی دل منه استفاده میشه. هیچکس نمیدونه که من چطور با این دردها زندگی میکنم. هیچکس نمیدونه که وقتی توی جمع میشینم و دروغ میزنم که همهچیز خوبه، چقدر سختی میکشم تا این ماسک رو بزنم.
حقیقت اینه که من همیشه توی مدرسه تنها بودم. همه همکلاسیهام از من متنفر بودن، همیشه مسخرهام میکردن. توی نگاههاشون، توی حرفاشون، یه چیزی بود که همیشه منو میسوزوند. وقتی کسی بهت میگه "تو خيلی سرد و بی احساسی"، اینجاست که کلمات میتونن بیشترین آسیب رو بزنن. شاید فکر کنی این فقط یه جملهیه که از دهن یکی بیرون اومده، ولی وقتی دائم این حرفها رو میشنوی، کمکم تبدیل میشن به حقیقتی که نمیتونی ازش فرار کنی. شاید بعضی وقتا یه آدم منطقی مثل من بخواد خودش رو قانع کنه که اینا فقط حرف هستن، اما این حرف به مرور زمان دیوارهای ذهن آدم رو میسازن و آدم شروع میکنه به باور کردنشون.
من همیشه توی مدرسه تنها بودم، حتی با این که همیشه سعی میکردم بهترین باشم. هیچکس نمیفهمید که پشت نمرههای عالی، چه خالی بودن و تنهاییای دارم. همیشه توی دل خودم میگفتم که وقتی بزرگ بشم، میرم جایی که کسی بهم نمیگه "تو هیچوقت موفق نمیشی" یا "تو هیچوقت خوشحال نمیشی." با اینکه قلدر ها کمتر اذیتم میکنن انگار هیچوقت از اون فضای مدرسه و اون نگاههای تحقیرآمیز رها نشدم.
کلمات میتونن خیلی آسیبزننده باشن. شاید خیلیها فکر کنن که به کسی که همیشه موفقه، آسیب نمیزنن. شاید فکر کنن که چون آدم به ظاهر موفقیه، هیچ چیزی نمیتونه ناراحتش کنه. ولی واقعیت اینه که وقتی تو همیشه باید موفق باشی تا تایید بشی، احساسات واقعیت هیچوقت نمیتونن جایی برای خودشون پیدا کنن. همیشه باید قوی باشی، همیشه باید عالی باشی، همیشه باید بهترین باشی. ولی چه کسی به احساسات من توجه میکنه؟ چه کسی میفهمه که پشت این همه نمره عالی، یه انسان هم هست که بهشدت درگیر احساسات، اضطراب اجتماعی و افکار منفی شده؟
بیشتر از همه چیز، اینکه خانوادهام هیچوقت نفهمیدن چقدر این فشارها رو تحمل میکنم، باعث شد که این احساسات رو بیشتر و بیشتر در خودم نگه دارم. من هیچوقت نتونستم با کسی در مورد این مسائل صحبت کنم، چون همیشه به من گفته میشد "تو که همیشه توی درسها عالی بودی، چرا ناراحتی؟" ولی ناراحتی من فقط به خاطر درسها نبود. ناراحتی من از این بود که هیچکس نمیفهمید که با این همه تلاش برای ثابت کردن خودم، هیچوقت احساس پذیرش نکردم. هیچکس نمیفهمید که حتی وقتی همه میگن "آفرین، بهترین بودی"، من تنها بودم. من همیشه با خودم میگفتم، "چرا هیچکسی به این نمیپردازه که من فقط یه انسانم، نه یه دستگاه تولید نمره؟"
کلمات میتونن مثل تیغهایی باشن که نمیتونیم ازشون فرار کنیم. یه حرف کوچیک، یه مسخره کردن، یه نگاه تحقیرآمیز، همه اینا میتونن روز به روز ما رو ضعیفتر کنن. شاید من سعی میکنم با منطقی فکر کردن، اینا رو کنار بذارم، اما بازم نمیشه. بعضی وقتها فکر میکنم شاید این دردهام، این تنهاییها، چیزی هست که باید باهاش زندگی کنم، ولی میدونم که این طور نیست. آدم نباید همیشه با دردی که از کلمات ناشی میشه زندگی کنه.
حقیقت اینه که من همیشه توی مدرسه تنها بودم. همه همکلاسیهام از من متنفر بودن، همیشه مسخرهام میکردن. توی نگاههاشون، توی حرفاشون، یه چیزی بود که همیشه منو میسوزوند. وقتی کسی بهت میگه "تو خيلی سرد و بی احساسی"، اینجاست که کلمات میتونن بیشترین آسیب رو بزنن. شاید فکر کنی این فقط یه جملهیه که از دهن یکی بیرون اومده، ولی وقتی دائم این حرفها رو میشنوی، کمکم تبدیل میشن به حقیقتی که نمیتونی ازش فرار کنی. شاید بعضی وقتا یه آدم منطقی مثل من بخواد خودش رو قانع کنه که اینا فقط حرف هستن، اما این حرف به مرور زمان دیوارهای ذهن آدم رو میسازن و آدم شروع میکنه به باور کردنشون.
من همیشه توی مدرسه تنها بودم، حتی با این که همیشه سعی میکردم بهترین باشم. هیچکس نمیفهمید که پشت نمرههای عالی، چه خالی بودن و تنهاییای دارم. همیشه توی دل خودم میگفتم که وقتی بزرگ بشم، میرم جایی که کسی بهم نمیگه "تو هیچوقت موفق نمیشی" یا "تو هیچوقت خوشحال نمیشی." با اینکه قلدر ها کمتر اذیتم میکنن انگار هیچوقت از اون فضای مدرسه و اون نگاههای تحقیرآمیز رها نشدم.
کلمات میتونن خیلی آسیبزننده باشن. شاید خیلیها فکر کنن که به کسی که همیشه موفقه، آسیب نمیزنن. شاید فکر کنن که چون آدم به ظاهر موفقیه، هیچ چیزی نمیتونه ناراحتش کنه. ولی واقعیت اینه که وقتی تو همیشه باید موفق باشی تا تایید بشی، احساسات واقعیت هیچوقت نمیتونن جایی برای خودشون پیدا کنن. همیشه باید قوی باشی، همیشه باید عالی باشی، همیشه باید بهترین باشی. ولی چه کسی به احساسات من توجه میکنه؟ چه کسی میفهمه که پشت این همه نمره عالی، یه انسان هم هست که بهشدت درگیر احساسات، اضطراب اجتماعی و افکار منفی شده؟
بیشتر از همه چیز، اینکه خانوادهام هیچوقت نفهمیدن چقدر این فشارها رو تحمل میکنم، باعث شد که این احساسات رو بیشتر و بیشتر در خودم نگه دارم. من هیچوقت نتونستم با کسی در مورد این مسائل صحبت کنم، چون همیشه به من گفته میشد "تو که همیشه توی درسها عالی بودی، چرا ناراحتی؟" ولی ناراحتی من فقط به خاطر درسها نبود. ناراحتی من از این بود که هیچکس نمیفهمید که با این همه تلاش برای ثابت کردن خودم، هیچوقت احساس پذیرش نکردم. هیچکس نمیفهمید که حتی وقتی همه میگن "آفرین، بهترین بودی"، من تنها بودم. من همیشه با خودم میگفتم، "چرا هیچکسی به این نمیپردازه که من فقط یه انسانم، نه یه دستگاه تولید نمره؟"
کلمات میتونن مثل تیغهایی باشن که نمیتونیم ازشون فرار کنیم. یه حرف کوچیک، یه مسخره کردن، یه نگاه تحقیرآمیز، همه اینا میتونن روز به روز ما رو ضعیفتر کنن. شاید من سعی میکنم با منطقی فکر کردن، اینا رو کنار بذارم، اما بازم نمیشه. بعضی وقتها فکر میکنم شاید این دردهام، این تنهاییها، چیزی هست که باید باهاش زندگی کنم، ولی میدونم که این طور نیست. آدم نباید همیشه با دردی که از کلمات ناشی میشه زندگی کنه.
- ۸.۱k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط