The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 4
از بچگی خوابش رو میدیدم.
بارها.
هر بار همین صورت.
همین چشمها.
همین لبخند.
اشک توی چشمهات حلقه زد.
– باور کن خودمم نمیدونم چرا.
چند لحظه سکوت بود.
جیمین بهت خیره شد، انگار دنبال حقیقت میگشت، بعد خیلی آرام لبخند محوی زد و گفت:
– پس تو هم حسش کردی.
– حس؟ چه حسی؟
– اینکه ما از قبل… همدیگه رو میشناختیم.
قلبت از جا کنده شد.
جملهاش مثل آتیشی بود که توی قلبت شعله کشید، میخواستی چیزی بپرسی، اما صدای بلند و پر از تمسخری رشتهی افکارت رو برید.
– واااای! ببینید کیها اینجان!
سر برگردوندی.
یورا، دختر پرحرف و محبوب کلاس، با دو تا از دوستاش داشت به سمتتون میاومد.
نگاهش مستقیم به تو بود، پر از کنجکاوی و کمی خشم و لبخندی پر از تمسخر.
– روز اولشه و همین حالا یه همصحبت پیدا کرده؟عجب!
صدای خندهی دوستاش توی گوشهات پیچید. گو*نههات سرخ شد.
خواستی چیزی بگی اما کلمهای پیدا نکردی.
جیمین اما حتی یک لحظه به اونها نگاه نکرد.
بیاعتنا از جایش بلند شد، آروم و بیتفاوت ایستاد و دستش رو طرفت دراز کرد.
– بریم جای دیگه.
دستت لرزید، اما گذاشتی توی دستش.
همون لحظه برق عجیبی از نو*ک انگشتا*ت گذشت، مثل جریانی که مستقیم به قلبت رسید.
با هم از نیمکت دور شدین.
پشت سرت صدای پچپچ و خندهی یورا و دوستاش ادامه داشت.
وقتی به گوشهی خلوتتری رسیدین، ن*فس ع*میقی کشیدی.
جیمین نگاهت کرد، آهی کشید.
– از همین الان میدونم… این آشنایی ساده نخواهد بود.
سکوت کردی.
نگاهش پر از چیزی بود که نمیتونستی کامل بفهمی.
ترس؟ اطمینان؟
هرچی که بود، تو هم حس کردی این داستان تازه شروع شده.
اما یک چیز رو خوب میدونستی:
یورا و نگاههای پر از حسادتش، قراره بخشی از دردسرهای آینده باشن.
---
بعدازظهر، وقتی توی کتابخونه نشسته بودی، نگاههای سنگین بقیه رو حس کردی.
چند نفر پچپچ میکردن و گاهی به سمتت نگاه میانداختن.
یکی از دخترها حتی با خنده گفت:
– ظاهراً مدل جدید نقاشیهات پیدا شد، درسته؟
صورتت سرخ شد.
سریع کتاب رو جلوت گرفتی و سعی کردی بیاعتنا باشی، اما توی دلت میدونستی این تازه شروعشه.
اون شب، وقتی به خونه برگشتی، دفترت رو باز کردی.
دستهات لرزید.
دوباره شروع کردی به کشیدن.
صورت جیمین روی کاغذ نقش بست… اما این بار، کنار چهرهاش سایهای کشیده شد.
سایهای تاریک، با خطوطی مبهم.
لر*ز کردی.
– یعنی چی؟
و برای اولین بار فهمیدی… سرنوشت همیشه فقط با لبخند نمیاد.
ادامه دارد.......
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 4
از بچگی خوابش رو میدیدم.
بارها.
هر بار همین صورت.
همین چشمها.
همین لبخند.
اشک توی چشمهات حلقه زد.
– باور کن خودمم نمیدونم چرا.
چند لحظه سکوت بود.
جیمین بهت خیره شد، انگار دنبال حقیقت میگشت، بعد خیلی آرام لبخند محوی زد و گفت:
– پس تو هم حسش کردی.
– حس؟ چه حسی؟
– اینکه ما از قبل… همدیگه رو میشناختیم.
قلبت از جا کنده شد.
جملهاش مثل آتیشی بود که توی قلبت شعله کشید، میخواستی چیزی بپرسی، اما صدای بلند و پر از تمسخری رشتهی افکارت رو برید.
– واااای! ببینید کیها اینجان!
سر برگردوندی.
یورا، دختر پرحرف و محبوب کلاس، با دو تا از دوستاش داشت به سمتتون میاومد.
نگاهش مستقیم به تو بود، پر از کنجکاوی و کمی خشم و لبخندی پر از تمسخر.
– روز اولشه و همین حالا یه همصحبت پیدا کرده؟عجب!
صدای خندهی دوستاش توی گوشهات پیچید. گو*نههات سرخ شد.
خواستی چیزی بگی اما کلمهای پیدا نکردی.
جیمین اما حتی یک لحظه به اونها نگاه نکرد.
بیاعتنا از جایش بلند شد، آروم و بیتفاوت ایستاد و دستش رو طرفت دراز کرد.
– بریم جای دیگه.
دستت لرزید، اما گذاشتی توی دستش.
همون لحظه برق عجیبی از نو*ک انگشتا*ت گذشت، مثل جریانی که مستقیم به قلبت رسید.
با هم از نیمکت دور شدین.
پشت سرت صدای پچپچ و خندهی یورا و دوستاش ادامه داشت.
وقتی به گوشهی خلوتتری رسیدین، ن*فس ع*میقی کشیدی.
جیمین نگاهت کرد، آهی کشید.
– از همین الان میدونم… این آشنایی ساده نخواهد بود.
سکوت کردی.
نگاهش پر از چیزی بود که نمیتونستی کامل بفهمی.
ترس؟ اطمینان؟
هرچی که بود، تو هم حس کردی این داستان تازه شروع شده.
اما یک چیز رو خوب میدونستی:
یورا و نگاههای پر از حسادتش، قراره بخشی از دردسرهای آینده باشن.
---
بعدازظهر، وقتی توی کتابخونه نشسته بودی، نگاههای سنگین بقیه رو حس کردی.
چند نفر پچپچ میکردن و گاهی به سمتت نگاه میانداختن.
یکی از دخترها حتی با خنده گفت:
– ظاهراً مدل جدید نقاشیهات پیدا شد، درسته؟
صورتت سرخ شد.
سریع کتاب رو جلوت گرفتی و سعی کردی بیاعتنا باشی، اما توی دلت میدونستی این تازه شروعشه.
اون شب، وقتی به خونه برگشتی، دفترت رو باز کردی.
دستهات لرزید.
دوباره شروع کردی به کشیدن.
صورت جیمین روی کاغذ نقش بست… اما این بار، کنار چهرهاش سایهای کشیده شد.
سایهای تاریک، با خطوطی مبهم.
لر*ز کردی.
– یعنی چی؟
و برای اولین بار فهمیدی… سرنوشت همیشه فقط با لبخند نمیاد.
ادامه دارد.......
- ۱۱.۸k
- ۱۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط