٫٫ در کنج خانه اش
کنار شومینه ای نشسته بود
تا گرمایش سردیه جسمش را از بین ببرد
اما سرمای آن روح شکسته...
هرگز از بین نمیرود
گرمایش را زمانی از دست داد
که شکوفه ی گیلاسش
شیشه ی عمرش
او را به فراموشی سپرده بود... ٫٫
«به نظرم بهتره دست از این کارات برداری»
٫٫ اهمیتی نداد ... ٫٫
« یادم میاد هروقت هوا سرد بود..
تو رو توی بغل خودم پیدا میکردم
با اون دستای کوچولوت منو محکم بغل میکردی
منم توی دلم هزاران بار قربون صدقت میرفتم
با هر لبخندی که میزدی
روح از بدنم جدا میشد
حرفات..
تو حرف میزدی و من فقط بهت نگاه میکردم
آخرش هم بی طاقت میشدم و بوسه بارونت میکردم
بخاطر همین من عاشق زمستون بودم
زمستونی که گرماش از تابستون هم برام بیشتر بود
چه پارادوکس قشنگی ..
نه ؟ »
« تو باید اینا رو فراموش میکردی !»
٫٫ پوزخند تلخی زد ٫٫
« من بیشتر شب ها بیدار میمونم
درحالی که سعی میکنم بهت فکر نکنم..
بهت فکر میکنم
دلم برات تنگ میشه..
درحالی که سعی میکنم دلم برات تنگ نشه
من نمیتونم فراموش کنم
پس باقی عمرم رو با همین خاطره ها سر میکنم
خاطره هایی که توی ذهن تو خاک خوردن
ولی برای من هرروز تداعی میشن ! »
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.