✳ دختری با پدرش می خواستند از یک پل چوبی رد شوند.
✳ دختری با پدرش می خواستند از یک پل چوبی رد شوند.
پدر رو به دخترش گفت :
دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت :
من دست تو را نمی گیرم تو دست مرا بگیر.
پدر گفت : چرا؟ چه فرقی میکند؟
مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.
دخترک گفت :
فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد.!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق ...
"دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد."
پدر رو به دخترش گفت :
دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت :
من دست تو را نمی گیرم تو دست مرا بگیر.
پدر گفت : چرا؟ چه فرقی میکند؟
مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.
دخترک گفت :
فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد.!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق ...
"دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد."
۱.۱k
۲۸ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.