Promise🦢🐾 p⁷
یونجین « داشتم با یونتان بازی میکردم....از صبح تاحالا ته نیومده بود خونه...من که میدونم از وجود من ناراحته....ولی من جایی رو نداشتم غیراز خونه مینهی....یونتان رو بغل کردم و شماره مینهی رو گرفتم...بعد از چندتا بوق جواب داد....
مینهی « سلامممم گراز مننن
یونجین « محبت اصن در وجودت قر میده:/
مینهی « خب حالا چکارم داشتی بچه؟
یونجین « امم...راستش...من اومدم پیش تهیونگ ولی...ولی اون اصن نمیاد خونه.. من که میدونم از حضور من خوشش نمیاد...و منم نمیخوام برادرم اذیت شه...اگ..اگه بیام پیش تو...تو اذیت میشی؟
مینهی « بخدا راه داشتم با ماهیتابه میزدم تو فرق سرت ک دست امام علی رواز پشت ببندی...اخه بچه چه اذیتی...منم تهنام خووو...همین الان گم میشی میای ور دل خودم
یونجین « چش•-•
مینهی« افلین...
راوی « یونجین یونتان رو توی جای مخصوصش گذاشت و وسایلش رو جمع و جور کرد و نامه ای برای تهیونگ نوشت و شام مورد علاقش رو پخت و چراغا رو خاموش کرد و از خونه رفت بیرون...تاکسی گرفت و به سمت خونه مینهی به راه افتاد....
تهیونگ « قرار بود لیریک اهنگ جدیدم رو که خودم نوشتم نشون نامجون هیونگ وجیمین نشون بدم برای همین دعوتشون کردم خونه...باهم به خونم رفتیم....رمز در خونه رو زدم و وارد شدیمــ...
نامجون « اهم خونه خیلی سکوته هااا...یادمه یونجین انقدر اروم نبود
تهیونگ « نمیدونم شاید خوابیده...یونجینا...یونجین شییی
عجیبه...صبح ک با شور و هیجان داشت با تانی بازی میکرد....
جیمین « این چیه رو اپن؟
راوی « تهیونگ با دیدن کاغذ سفید رنگ روی اپن حس کنجکاویش تحریک شد و به سمت نامه رفت و برش داشت و شروع به خوندنش کرد...
«تهیونگ اوپا جونم....سلام...من دیگه مزاحمت نمیشم... میدونم حس معذبی داری وقتی خونت باشم...برای همین میرم خونه مینهی...یونتان رو گذاشتم جای خودش...شام مورد علاقت رو هم پختم...فردا اولین روز کاریمه...برام ارزوی موفقیت کن همونطور ک من میکنم برات^^
سارانگههههه :-)
مینهی « سلامممم گراز مننن
یونجین « محبت اصن در وجودت قر میده:/
مینهی « خب حالا چکارم داشتی بچه؟
یونجین « امم...راستش...من اومدم پیش تهیونگ ولی...ولی اون اصن نمیاد خونه.. من که میدونم از حضور من خوشش نمیاد...و منم نمیخوام برادرم اذیت شه...اگ..اگه بیام پیش تو...تو اذیت میشی؟
مینهی « بخدا راه داشتم با ماهیتابه میزدم تو فرق سرت ک دست امام علی رواز پشت ببندی...اخه بچه چه اذیتی...منم تهنام خووو...همین الان گم میشی میای ور دل خودم
یونجین « چش•-•
مینهی« افلین...
راوی « یونجین یونتان رو توی جای مخصوصش گذاشت و وسایلش رو جمع و جور کرد و نامه ای برای تهیونگ نوشت و شام مورد علاقش رو پخت و چراغا رو خاموش کرد و از خونه رفت بیرون...تاکسی گرفت و به سمت خونه مینهی به راه افتاد....
تهیونگ « قرار بود لیریک اهنگ جدیدم رو که خودم نوشتم نشون نامجون هیونگ وجیمین نشون بدم برای همین دعوتشون کردم خونه...باهم به خونم رفتیم....رمز در خونه رو زدم و وارد شدیمــ...
نامجون « اهم خونه خیلی سکوته هااا...یادمه یونجین انقدر اروم نبود
تهیونگ « نمیدونم شاید خوابیده...یونجینا...یونجین شییی
عجیبه...صبح ک با شور و هیجان داشت با تانی بازی میکرد....
جیمین « این چیه رو اپن؟
راوی « تهیونگ با دیدن کاغذ سفید رنگ روی اپن حس کنجکاویش تحریک شد و به سمت نامه رفت و برش داشت و شروع به خوندنش کرد...
«تهیونگ اوپا جونم....سلام...من دیگه مزاحمت نمیشم... میدونم حس معذبی داری وقتی خونت باشم...برای همین میرم خونه مینهی...یونتان رو گذاشتم جای خودش...شام مورد علاقت رو هم پختم...فردا اولین روز کاریمه...برام ارزوی موفقیت کن همونطور ک من میکنم برات^^
سارانگههههه :-)
۵۳.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.