از خوشی بیزار گشته دلم خوشبختی نمی خواد

از خوشی بیزار گشته ، دلم خوشبختی نمی خـــواد
درد و بدبختی چه زیباست ، از حسودی عشقم آباد
***
سالها در کسبِ رنگش ، صد کمر با کوله بستم
قفل های سفتِ روزم ، با زبون دندان شکســتم
***
در تبِ راز و نیازم ، سجده بر گلها نمــــودم
عاقبت بدبختی اومد ، اشکِ خونباری گشودم
***
در ره خوشبختی دیدم ، صد هزاران غصه باری
جای اون بدبختی اومد ، روی چرخِ روزگــــاری
***
ترس از اون بدبختی ها بود ، همه جاها رو دویدم
چونکه می ترسم از اسمش ، شهرِ بدبختی رسیدم
***
ا ...
دیدگاه ها (۹)

بالاتر از عشــــــق دلبستگے ستهیچگاه ڪسے راڪہ بہ تو دلــــــ...

ســــخــــت گــــذشــــت تــــا فــــهــــمــــیــدم هــــ...

میخوام عاشق بشم اما نه این عشقای امروزیکه میگی عاشقی و باش ن...

بــه مُردادی ترین گرمـــا قسم، بدجور دلتنگمشبیه گچ شده از دو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط