۳۰
کوک
منتظر ا/ت بودم باهم بریم سرقرار بابا رفته بود سفر کاری
ا/ت: ببخشید دیر شد
کوک: نه عجله ای نداشتم
ا/ت: کجا بریم؟
کوک: فکر کن میخوایم بریم سرقرار کجا بریم خودت بگو
ا/ت: بریم شهربازی بعد خرید
کوک: باشه
سه ساعت بعد
ا/ت
رفتیم شهربازی خیلی خوشگذشت بعد رفتیم خرید الان نشستیم منتظر بودم جونگکوک بیاد
کوک ا/ت
ا/ت: بله راستی چی میخواستی بگی؟
کوک: میخوام الان بگم
ا/ت: بگو گوش میکنم
دستمو گرفت
کوک: ا/ت
ا/ت: جانم
کوک: یه چیزی ازت میخوام خوب بهش فکر کنی
ا/ت: باشه
کوک: من نمیدونستم چیکار کنم یعنی چطور باید بهت بگم اگه بدونم تو موافقی همه کار میکنم
ا/ت: بگو
کوک: این فقط یه پیشنهاد همین ا/ت من میخوام باهم ازدواج کنیم و بعدش بریم خارج
ا/ت: شوخیه؟
کوک: نه خیلیم جدی هستم
چند دقیقه بعد
کوک
ا/ت دستشو از دستم جدا کرد
ا/ت: من میرم خونه خستم باید بخوابم خیلی خوشگذشت
کوک: صبر کن بگو نظرت درباره پیشنهادم چیه؟
ا/ت: نظری ندارم گفتم میخوام برم خونه
کوک: یعنی قبول نمیکنی؟
ا/ت: معلومه که نه
کوک: اگه با خارج از کشور مشکل داری تو همین کشور هم هرجایی که بگی
ا/ت: نه مشکلم این نیست من میگم که ما هنوز یک ماه از رابطتمون نگذشته پس نمیتونم تصمیمی به این زودی بگیریم به اندازه کافی همو نمیشناسیم نمیتونیم باهم ازدواج کنیم با مشکلات زیادی روبرو میشیم تو زندگیمون که میتونه مارو از هم جدا کنه من نمیدونم چی باعث شده همچین تصمیمی بگیری ولی من نظرم منفیه چیزایی که گفتم رابطه مارو خراب نمیکنه و ما به عشق ورزیدن به هم ادامه میدیم ولی نباید به این زودی تصمیم بگیریم من واقعا دوست دارم ولی فعلا قصدش رو ندارم
کوک: میدونم چی میگی اما بخاطر خودت میگم که زودتر از دست پدر من راحت شی منم میخوام وقتی ببینمت خیلی راحت بغلت کنم دستتو بگیرم نه اینکه کسی مانع این چیزا بشه و میخوام خودت راحت باشی هرروز یه چیزی میشه پدرت یه کاری میکنه به این فکر کردی بابای من وقتی یک سال تموم شد میزاره بری همه اینایی که میبینی اوناهم قرارداد یک ساله داشتند ولی همگی الان پنج ساله اونجا هستن
ا/ت: من از وقتی که بزرگ شدم همیشه یه چیزی شده ولی یاد گرفتم تسلیم نشم و ادمه بدم پس الان هم میگم هر اتفاقی بیفته من تسلیم نمیشم و باهاش روبرو میشم
کوک: خودت میدونی دیگه به من ربطی نداره
ا/ت: ناراحت شدی؟
کوک: نه عزیزم فراموشش کن واقعا پیشنهاد احمقانه بود
ا/ت: من واقعا دوست دارم از طرف قلبم اینو میگم هر اتفاقی افتاد پشتم هستی
کوک: تا وقتی که زندم کنارت میمونم و نمیزارم هیچ چیزی مارو ازهم جدا کنه
#فیک
#سناریو
منتظر ا/ت بودم باهم بریم سرقرار بابا رفته بود سفر کاری
ا/ت: ببخشید دیر شد
کوک: نه عجله ای نداشتم
ا/ت: کجا بریم؟
کوک: فکر کن میخوایم بریم سرقرار کجا بریم خودت بگو
ا/ت: بریم شهربازی بعد خرید
کوک: باشه
سه ساعت بعد
ا/ت
رفتیم شهربازی خیلی خوشگذشت بعد رفتیم خرید الان نشستیم منتظر بودم جونگکوک بیاد
کوک ا/ت
ا/ت: بله راستی چی میخواستی بگی؟
کوک: میخوام الان بگم
ا/ت: بگو گوش میکنم
دستمو گرفت
کوک: ا/ت
ا/ت: جانم
کوک: یه چیزی ازت میخوام خوب بهش فکر کنی
ا/ت: باشه
کوک: من نمیدونستم چیکار کنم یعنی چطور باید بهت بگم اگه بدونم تو موافقی همه کار میکنم
ا/ت: بگو
کوک: این فقط یه پیشنهاد همین ا/ت من میخوام باهم ازدواج کنیم و بعدش بریم خارج
ا/ت: شوخیه؟
کوک: نه خیلیم جدی هستم
چند دقیقه بعد
کوک
ا/ت دستشو از دستم جدا کرد
ا/ت: من میرم خونه خستم باید بخوابم خیلی خوشگذشت
کوک: صبر کن بگو نظرت درباره پیشنهادم چیه؟
ا/ت: نظری ندارم گفتم میخوام برم خونه
کوک: یعنی قبول نمیکنی؟
ا/ت: معلومه که نه
کوک: اگه با خارج از کشور مشکل داری تو همین کشور هم هرجایی که بگی
ا/ت: نه مشکلم این نیست من میگم که ما هنوز یک ماه از رابطتمون نگذشته پس نمیتونم تصمیمی به این زودی بگیریم به اندازه کافی همو نمیشناسیم نمیتونیم باهم ازدواج کنیم با مشکلات زیادی روبرو میشیم تو زندگیمون که میتونه مارو از هم جدا کنه من نمیدونم چی باعث شده همچین تصمیمی بگیری ولی من نظرم منفیه چیزایی که گفتم رابطه مارو خراب نمیکنه و ما به عشق ورزیدن به هم ادامه میدیم ولی نباید به این زودی تصمیم بگیریم من واقعا دوست دارم ولی فعلا قصدش رو ندارم
کوک: میدونم چی میگی اما بخاطر خودت میگم که زودتر از دست پدر من راحت شی منم میخوام وقتی ببینمت خیلی راحت بغلت کنم دستتو بگیرم نه اینکه کسی مانع این چیزا بشه و میخوام خودت راحت باشی هرروز یه چیزی میشه پدرت یه کاری میکنه به این فکر کردی بابای من وقتی یک سال تموم شد میزاره بری همه اینایی که میبینی اوناهم قرارداد یک ساله داشتند ولی همگی الان پنج ساله اونجا هستن
ا/ت: من از وقتی که بزرگ شدم همیشه یه چیزی شده ولی یاد گرفتم تسلیم نشم و ادمه بدم پس الان هم میگم هر اتفاقی بیفته من تسلیم نمیشم و باهاش روبرو میشم
کوک: خودت میدونی دیگه به من ربطی نداره
ا/ت: ناراحت شدی؟
کوک: نه عزیزم فراموشش کن واقعا پیشنهاد احمقانه بود
ا/ت: من واقعا دوست دارم از طرف قلبم اینو میگم هر اتفاقی افتاد پشتم هستی
کوک: تا وقتی که زندم کنارت میمونم و نمیزارم هیچ چیزی مارو ازهم جدا کنه
#فیک
#سناریو
۳۳۶
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.