پدر بزرگم خیاطه یه روز تعریف میکرد که یه گدا اومد مغازه م
پدر بزرگم خیاطه یه روز تعریف میکرد که یه گدا اومد مغازه منم گفتم پول ندارم اونم گفت پس شلوار بده
:ندارم
:پس کت بده
:ندارم
میگه یه نگاهی بهم کرد گفت پس مغازه رو ببند با هم بریم گدایی
من:|
اون:)
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
:ندارم
:پس کت بده
:ندارم
میگه یه نگاهی بهم کرد گفت پس مغازه رو ببند با هم بریم گدایی
من:|
اون:)
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
- ۳.۴k
- ۱۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط