پدر بزرگم خیاطه یه روز تعریف میکرد که یه گدا اومد مغازه م

پدر بزرگم خیاطه یه روز تعریف میکرد که یه گدا اومد مغازه منم گفتم پول ندارم اونم گفت پس شلوار بده
:ندارم
:پس کت بده
:ندارم
میگه یه نگاهی بهم کرد گفت پس مغازه رو ببند با هم بریم گدایی
من:|
اون:)
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
دیدگاه ها (۱)

گذشتن و رها کردنآغاز آرامش است...

به🌺 چهارشنبه 🌺 خوش آمدیدزندگیبارش عشق استبر اندیشه ما...تابش...

چند روز پیش با مامانم بیرون رفته بودم مامانم داشت خرید میکرد...

اهههه لعنتی اون عوضی اون عموی عوضیم اون به من درخوا‌‌‌‌‌‌ست ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط