اسکویید گیمعلی پارت
اسکویید گیمعلی 👍🏻 ( پارت ۱ )
احم ! سلام 💕
اسم من املی میلر هست یک دختر ۲۴ ساله هستم ولی رفتارم عین بچه هاست ( کلا اوسکلم ) 🥴
اصلا از زندگی رازی نیستم با یک خانم پیر و یک پیرمرد بد اخلاق زندگی میکنم ، یک دختر دارن که ۱۰ سالشه همیشه میاد تو اتاقم و دستش تو دماغشه 😑💢
یک روز ...
پیر زن : هی ! آمیلی
خلاصه اسمم هم درست نمیگن 😤
املی : چیه ؟
پیر زن : بیا ظرف هارو بشور و اشغال ها رو ببر و خونه رو با مسواک جارو بکش !
املی : او ... اوکی 💔
از پنجره به بیرون نگاه کردم خونه پیر زن و شوهرش خیلی بزرگ و گرونه ولی انگار من فقیر ترین آدم دنیا بودم !
آهی کشیدم و رفتم همه کار ها رو انجام دادم !
۱ ساعت بعد ... 💩
اومدم داخل تا خاستم برم تو اتاقم...
دختره مماغو : هی ! آمیلی 😛
املی : چیه 😒
و دختره از کیفش پول در آورد و گفت : برو سوپری که ۲۰۰ کیلو متر ازمون دوره برام آدامس بخر 😌 ( با اینکه تو دهنش هزار تا آدامس بود 😑 )
املی : آه ! باشه 😕
رفتم پایین ... دوچرخم رو برداشتم تا خواستم سوارشم ...
دختره از طبقه بالا یه سنگ پرت کرد و گفت : پیاده !
انگار میخواست از قصد منو اذیت کنه !
حرکت کردم ...
چند ساعت بعد !
رسیدم ... رفتم یه گوشه وایسادم تا تماس بگیرم ببینم منظورش کدوم سوپره رفتم تو ایستگاه مترو ...
گوشی مو در آوردم و آهی کشیدم!
دور برم رو نگاه کردم دیدم یک مرد با کت و شلوار داره با لبخند بهم نگاه میکنه !
فکر کردم فقط میخواست سلام کنه ... دست تکون دادم ...
اون بهم نزدیک شد و آروم گفت : سلام !
املی : سـ ... سلام 🤥
مرد : چرا ترسیدی ؟
املی : ام ...! چی ! ترس ! نه بابا 😅
مرد : خب اینا رو بزار کنار ... میخوای بازی کنیم ؟
املی : نـ ...
مرد : اگه بازی کنی بهت پول میدم 💵
املی : پول ⁉️
مرد : بلی 😁
املی : اوکی !
مرد : 😊
مایل به ادامه ؟
احم ! سلام 💕
اسم من املی میلر هست یک دختر ۲۴ ساله هستم ولی رفتارم عین بچه هاست ( کلا اوسکلم ) 🥴
اصلا از زندگی رازی نیستم با یک خانم پیر و یک پیرمرد بد اخلاق زندگی میکنم ، یک دختر دارن که ۱۰ سالشه همیشه میاد تو اتاقم و دستش تو دماغشه 😑💢
یک روز ...
پیر زن : هی ! آمیلی
خلاصه اسمم هم درست نمیگن 😤
املی : چیه ؟
پیر زن : بیا ظرف هارو بشور و اشغال ها رو ببر و خونه رو با مسواک جارو بکش !
املی : او ... اوکی 💔
از پنجره به بیرون نگاه کردم خونه پیر زن و شوهرش خیلی بزرگ و گرونه ولی انگار من فقیر ترین آدم دنیا بودم !
آهی کشیدم و رفتم همه کار ها رو انجام دادم !
۱ ساعت بعد ... 💩
اومدم داخل تا خاستم برم تو اتاقم...
دختره مماغو : هی ! آمیلی 😛
املی : چیه 😒
و دختره از کیفش پول در آورد و گفت : برو سوپری که ۲۰۰ کیلو متر ازمون دوره برام آدامس بخر 😌 ( با اینکه تو دهنش هزار تا آدامس بود 😑 )
املی : آه ! باشه 😕
رفتم پایین ... دوچرخم رو برداشتم تا خواستم سوارشم ...
دختره از طبقه بالا یه سنگ پرت کرد و گفت : پیاده !
انگار میخواست از قصد منو اذیت کنه !
حرکت کردم ...
چند ساعت بعد !
رسیدم ... رفتم یه گوشه وایسادم تا تماس بگیرم ببینم منظورش کدوم سوپره رفتم تو ایستگاه مترو ...
گوشی مو در آوردم و آهی کشیدم!
دور برم رو نگاه کردم دیدم یک مرد با کت و شلوار داره با لبخند بهم نگاه میکنه !
فکر کردم فقط میخواست سلام کنه ... دست تکون دادم ...
اون بهم نزدیک شد و آروم گفت : سلام !
املی : سـ ... سلام 🤥
مرد : چرا ترسیدی ؟
املی : ام ...! چی ! ترس ! نه بابا 😅
مرد : خب اینا رو بزار کنار ... میخوای بازی کنیم ؟
املی : نـ ...
مرد : اگه بازی کنی بهت پول میدم 💵
املی : پول ⁉️
مرد : بلی 😁
املی : اوکی !
مرد : 😊
مایل به ادامه ؟
- ۴.۳k
- ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط