داستانک پدرم همیشه زنده است
💠 پدرم همیشه زنده است
باران می بارید. سماور غل غل می کرد . نرگس سرمای سختی خورده و کنار بخاری زیر پتو دراز کشیده بود. هر چند دقیقه یک بار داد و فریاد گلو و شش هایش بلند می شد. تبش بالا رفته بود. لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. مادر هر چند دقیقه با طشت آب و نمک به سراغش می آمد. زیر لب ذکر می گفت و برای شفای او دعا می کرد.. چند لحظه ای کنار پنجره ایستاد بیرون را تماشا کرد. باران همچنان می بارید.
در روستایشان بیمارستان نبود؛ تا شهر چندین ساعت فاصله بود. با خود گفت: اگر پدرش زنده بود، الان می توانست او را به شهر و درمانگاه ببرد. اگر اتفاقی برایش بیفتد؟!
داخل اتاق رفت. روبه روی عکس او نشست. با او درد و دل کرد: کجایی ؟ کاش بودی. زهرا بیمار است. نمی توانم او را به درمانگاه ببرم. مگر فرزند تو نیست؟ پس چرا کاری نمی کنی؟ او را از خدا بخواه که بر گرداند.
خوابش برد. خواب دید
رضا وسط باغ بزرگ و زیبایی است. همه خانواده هم آنجا هستند. رضا از مهمانان پذیرایی می کرد. هنگامی که به همسرش و زهرا رسید، میوه خاصی با بویی اشتهاآور مقابل آنان گرفت. گفت: بخورید. نگران نباشید ....
ناگهان با صدای زهرا از خواب پرید. خودش را به کنار زهرا رساند. نگران حال زهرا بود. فکر کرد حالش بدتر شده است. گفت: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
زهرا گفت: چیزی نشده مادر. گلویم خشک شده آب می خواهم. خواب بابا را دیدم.
همین که زهرا گفت خواب بابا را دیدم، مادر به گریه افتاد. سریع به آشپزخانه رفت. گفت: صبر کن برایت آب بیاورم. بعد خوابت را برایم تعریف کن. زهرا همان خواب مادرش را دیده بود. هر دو تعجب کردند .
زهرا حس کرد پدرش همیشه زنده است و در سخت ترین شرایط آنها را تنها نمی گذارد. حال زهرا لحظه به لحظه بهتر شد. خوشحالی در چهره مادر موج زد. از خدا و همسر شهیدش تشکر کرد. زهرا مادر را غرق در بوسه کرد. با لبخند زیبایش خستگی را از تن مادر بیرون کرد.
#محبت
#مادر
#ارتباط_با_فرزندان
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
باران می بارید. سماور غل غل می کرد . نرگس سرمای سختی خورده و کنار بخاری زیر پتو دراز کشیده بود. هر چند دقیقه یک بار داد و فریاد گلو و شش هایش بلند می شد. تبش بالا رفته بود. لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. مادر هر چند دقیقه با طشت آب و نمک به سراغش می آمد. زیر لب ذکر می گفت و برای شفای او دعا می کرد.. چند لحظه ای کنار پنجره ایستاد بیرون را تماشا کرد. باران همچنان می بارید.
در روستایشان بیمارستان نبود؛ تا شهر چندین ساعت فاصله بود. با خود گفت: اگر پدرش زنده بود، الان می توانست او را به شهر و درمانگاه ببرد. اگر اتفاقی برایش بیفتد؟!
داخل اتاق رفت. روبه روی عکس او نشست. با او درد و دل کرد: کجایی ؟ کاش بودی. زهرا بیمار است. نمی توانم او را به درمانگاه ببرم. مگر فرزند تو نیست؟ پس چرا کاری نمی کنی؟ او را از خدا بخواه که بر گرداند.
خوابش برد. خواب دید
رضا وسط باغ بزرگ و زیبایی است. همه خانواده هم آنجا هستند. رضا از مهمانان پذیرایی می کرد. هنگامی که به همسرش و زهرا رسید، میوه خاصی با بویی اشتهاآور مقابل آنان گرفت. گفت: بخورید. نگران نباشید ....
ناگهان با صدای زهرا از خواب پرید. خودش را به کنار زهرا رساند. نگران حال زهرا بود. فکر کرد حالش بدتر شده است. گفت: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
زهرا گفت: چیزی نشده مادر. گلویم خشک شده آب می خواهم. خواب بابا را دیدم.
همین که زهرا گفت خواب بابا را دیدم، مادر به گریه افتاد. سریع به آشپزخانه رفت. گفت: صبر کن برایت آب بیاورم. بعد خوابت را برایم تعریف کن. زهرا همان خواب مادرش را دیده بود. هر دو تعجب کردند .
زهرا حس کرد پدرش همیشه زنده است و در سخت ترین شرایط آنها را تنها نمی گذارد. حال زهرا لحظه به لحظه بهتر شد. خوشحالی در چهره مادر موج زد. از خدا و همسر شهیدش تشکر کرد. زهرا مادر را غرق در بوسه کرد. با لبخند زیبایش خستگی را از تن مادر بیرون کرد.
#محبت
#مادر
#ارتباط_با_فرزندان
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۸k
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.