ارسالی توسط یکی از دوستان درمورد شهید موسوی
ارسالی توسط یکی از دوستان درمورد شهید موسوی :
یک داستان بگم ازاین شهید و از اصراری که برای رفتنش داشت هیچ جا اجازه نمیدادن آخرش به زور خودشو رسوند به یک سرداربزرگوار و اون سردارعزیزمون هم بهش گفت برای رفتن من به همه مجوز میدم.
رفت و وقتی خبرشهادتشو برای مادر جوونش آوردن قطره ای اشک نریخت گفت من خوشحالم چراگریه کنم پسرمو تقدیم رهبرم کردم . فقط آرزوم دیدن رهبرم سیدعلی است ولی اگر روحانی پاش برسه به خونه من خودم میکشمش
گفت برید بگید که نیاد برای دیدار.
یک داستان بگم ازاین شهید و از اصراری که برای رفتنش داشت هیچ جا اجازه نمیدادن آخرش به زور خودشو رسوند به یک سرداربزرگوار و اون سردارعزیزمون هم بهش گفت برای رفتن من به همه مجوز میدم.
رفت و وقتی خبرشهادتشو برای مادر جوونش آوردن قطره ای اشک نریخت گفت من خوشحالم چراگریه کنم پسرمو تقدیم رهبرم کردم . فقط آرزوم دیدن رهبرم سیدعلی است ولی اگر روحانی پاش برسه به خونه من خودم میکشمش
گفت برید بگید که نیاد برای دیدار.
- ۳۸۳
- ۲۶ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط