خسته از سرکار می آمد دیر هم می آمد صبح زود هم باید می

🌟خسته از سرکار می آمد، دیر هم می آمد، صبح زود هم باید می رفت؛ اما بازهم می نشست کنار بچه های کوچیکش بازی می کرد.
می خنداندشان و تا آن ها رضایت نمی دادند و نمی خوابیدند عبدالمهدی بیدار می ماند.

🌟حتی اگر تا اذان صبح طول می کشید.
می گفت:
-بچه ها که من را خیلی نمی بینید بگذار باب دلشان باشد این لحظات کوتاه!
وقتی شهید شد سه نازدانه قد و نیم قد داشت که دیگر بابا عبدالمهدی نداشتند!

🌟برای این بچه ها زیاد مایه گذاشت.
بعد از به دنیا آمدنشان اولین صدایی که شنیدند صوت قرآن پدرشان بود.
لالایی آن ها نوای قرآن و دعای پدر و مادر بود.
آغوش گرم عبدالمهدی که پر از نور مجاهدت بود، میدان بازیشان بود......

#عبدالمهدی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
دیدگاه ها (۰)

🌟عبدالمهدی خوب قرآن می خواند، خوب قصه های پر مفهوم تعریف می ...

🌟روز خرید، در بازار عبدالمهدی گفته بود هرچه عروس دوست دارد ب...

🌟یک خانه ساده، یک خانواده ساده.پدر نان حلال برایش مهم تر بود...

🔹آیت الله حائری شیرازی🔹🔸علوم انسانی، رسالۀ عملیه است🔸علوم ان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط