پارت بیست و چهارم
پارت بیست و چهارم
#اگه_میتونی_عاشقم_کن
کمی مکث کرد میتونستم خیلی واضح صدای ضربان قلب مگی و سوفیا رو بشنوم
که جونگ کوک گفت
جونگکوک: سانا...ب نظر من، من و تو از هیچ نظری باهم شباهت نداریم..ینی روحیات من اصلا با تو جور نیست
از این فاصله هم میتونستم بغض تو نگاه سانا رو تشخیص بدم..با بغضی که توی صداش مشهود بود گفت
سانا: آهان.. باشه
جونگکوک: البته تو میتونی تا پایان مسابقه حضور داشته باشی و به عنوان تماشاچی بمونی
سانا: نه میرم...اینجوری راحت ترم
سانا همه رو بغل کرد و به من که رسید اشکاش جاری شد و در آخر اهنگ غمگینی که گذاشته شد صحنه رو ترک کرد
مجری: کوک، نمیخوای مسابقه بعدی رو مشخص کنی؟
جونگکوک: اوه بله...و اما مسابقه بعدی ،مسابقه اشپزیه!
مجری: چی؟
جونگکوک: مسابقه آشپزی ،هرکدوم از اون ها باید غذاهای مربوط ب کشور خودشونو درست کنن و امتیازات برتر بستگی ب دستپخت و سفره آرایی و تمیزکاری داره
مجری: واو چ جالب!
بعد اینکه مجری و جونگ کوک کمی چرت و پرت گفتن و خندیدن جونگ کوک گفت
جونگکوک: خب دیگه، امشب همه مهمون منید!
مجری:کووووکک منم دعوتم؟
جونگکوک: تو واسه چی؟
مجری: گفتم شاید دلت بسوزه دعوتم کنی ولی هعععیییییی زندگی
همه خندیدن ولی من هنوز تو فکر سانا و بغضش بودم، بعد چند دقیقه همه برگشتیم و قرار شد مجری هم پیشمون باشه..برای رفتن ب رستوران آماده شدیم
پرش زمانی*
شب شده بود موهامو با کش از بالا بستم و یه رژ صورتی خیلی کمرنگ زدم و بهمراه بقیه راه افتادم..جونگکوک وسط باغ و کنار میز و صندلی وایساده بود
من کنار راهور نشستم و مگی و سوفیا هم پیش هم نشستن
جدیدا مگی خیلی با سوفیا رفیق شده بود و من دلیلشو نمیدونستم
جونگکوک: خانوم ها خوشحالید که یکی از رفیقمون رفته؟
مگی: آره...تو اون دختر لاغر و چشم تنگ و میخوای چیکار؟(زهرتخم سوسک بیترادب)
از این همه تغییر مگی جا خوردم، واقعا که ،چقد بی رحم و خود خواه شده بود!
سوفیا: از اولشم زیاد برام مهم نبود!
که جونگکوک پوزخندی ب هردوشون زد و ب راهور نگاه کرد و گفت: تو چی لیدی؟
راهور: من که باهاش مشکلی نداشتم اون واقعن دوست خوبی بود
_منم موافقم...با اینکه یکم لوس بود ولی واقعن دوست خوب و مهربونی بود و به اندازه توانش دوست خوبی بود و من اصلا انتظار حذف شدنشو نداشتم
جونگکوک با مهربونی نگام کرد و تا اومد چیزی بگه که غذا هارو آوردن و چیدن رو میز. غذا میگو بود، همه درحال خوردن بودن ولی من هنوز غذام دست نخورده مونده بود، راستش از میگو متنفر بودم، جونگکوک متوجه شد و گفت
جونگکوک: تو چرا غذا نمیخوری؟
بی رو دروایسی بهش گفتم: من از میگو متنفرم
جونگکوک: اوه واقعن متاسفانم ولی خب..من غذای دیگه ایی نداریم
#اگه_میتونی_عاشقم_کن
کمی مکث کرد میتونستم خیلی واضح صدای ضربان قلب مگی و سوفیا رو بشنوم
که جونگ کوک گفت
جونگکوک: سانا...ب نظر من، من و تو از هیچ نظری باهم شباهت نداریم..ینی روحیات من اصلا با تو جور نیست
از این فاصله هم میتونستم بغض تو نگاه سانا رو تشخیص بدم..با بغضی که توی صداش مشهود بود گفت
سانا: آهان.. باشه
جونگکوک: البته تو میتونی تا پایان مسابقه حضور داشته باشی و به عنوان تماشاچی بمونی
سانا: نه میرم...اینجوری راحت ترم
سانا همه رو بغل کرد و به من که رسید اشکاش جاری شد و در آخر اهنگ غمگینی که گذاشته شد صحنه رو ترک کرد
مجری: کوک، نمیخوای مسابقه بعدی رو مشخص کنی؟
جونگکوک: اوه بله...و اما مسابقه بعدی ،مسابقه اشپزیه!
مجری: چی؟
جونگکوک: مسابقه آشپزی ،هرکدوم از اون ها باید غذاهای مربوط ب کشور خودشونو درست کنن و امتیازات برتر بستگی ب دستپخت و سفره آرایی و تمیزکاری داره
مجری: واو چ جالب!
بعد اینکه مجری و جونگ کوک کمی چرت و پرت گفتن و خندیدن جونگ کوک گفت
جونگکوک: خب دیگه، امشب همه مهمون منید!
مجری:کووووکک منم دعوتم؟
جونگکوک: تو واسه چی؟
مجری: گفتم شاید دلت بسوزه دعوتم کنی ولی هعععیییییی زندگی
همه خندیدن ولی من هنوز تو فکر سانا و بغضش بودم، بعد چند دقیقه همه برگشتیم و قرار شد مجری هم پیشمون باشه..برای رفتن ب رستوران آماده شدیم
پرش زمانی*
شب شده بود موهامو با کش از بالا بستم و یه رژ صورتی خیلی کمرنگ زدم و بهمراه بقیه راه افتادم..جونگکوک وسط باغ و کنار میز و صندلی وایساده بود
من کنار راهور نشستم و مگی و سوفیا هم پیش هم نشستن
جدیدا مگی خیلی با سوفیا رفیق شده بود و من دلیلشو نمیدونستم
جونگکوک: خانوم ها خوشحالید که یکی از رفیقمون رفته؟
مگی: آره...تو اون دختر لاغر و چشم تنگ و میخوای چیکار؟(زهرتخم سوسک بیترادب)
از این همه تغییر مگی جا خوردم، واقعا که ،چقد بی رحم و خود خواه شده بود!
سوفیا: از اولشم زیاد برام مهم نبود!
که جونگکوک پوزخندی ب هردوشون زد و ب راهور نگاه کرد و گفت: تو چی لیدی؟
راهور: من که باهاش مشکلی نداشتم اون واقعن دوست خوبی بود
_منم موافقم...با اینکه یکم لوس بود ولی واقعن دوست خوب و مهربونی بود و به اندازه توانش دوست خوبی بود و من اصلا انتظار حذف شدنشو نداشتم
جونگکوک با مهربونی نگام کرد و تا اومد چیزی بگه که غذا هارو آوردن و چیدن رو میز. غذا میگو بود، همه درحال خوردن بودن ولی من هنوز غذام دست نخورده مونده بود، راستش از میگو متنفر بودم، جونگکوک متوجه شد و گفت
جونگکوک: تو چرا غذا نمیخوری؟
بی رو دروایسی بهش گفتم: من از میگو متنفرم
جونگکوک: اوه واقعن متاسفانم ولی خب..من غذای دیگه ایی نداریم
۴.۸k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.