pov:وقتی خودتو تو کتاب پیدا می کنی
_وقتی به اون فکر می کنی چی تو ذهنت می گذره؟
+درباره ی...؟
_کشتن خودت. می خوام بدونم چرا.
+زشت بودن.چندش آور بودن.احمق بودن.حقیر بودن.بی ارزش بودن.فراموش شدن.فقط احساس می کنی که هیچ انتخابی نداری.انگار این منطقی ترین کار ممکنه،چون اگر این کارو نکنی،چی کار کنی؟ با خودت میگی ، هیچ کس حتی دلش برام تنگ نمیشه. اونا نمی فهمن که من رفتم.دنیا ادامه پیدا می کنه و نبودن من اینجا اهمیت نداره. شاید بهتر بود اگه اصلا اینجا نبودم.
_ولی همیشه این احساسو نداری. منظورم اینه که تو آماندا مانکی. تو مشهوری. پدر و مادرت باهات مهربونن.برادرات باهات مهربونن.
+اون لحظه هیچ کدوم از اینا اهمیت نداره.این جوریه که انگار اون چیزا برای یه نفر دیگه اتفاق می افتن،چون اون چیزی که تو احساس می کنی فقط تاریکیه و اون تاریکی کنترلت رو تو دست میگیره . تو واقعا به اتفاق و غمی که برای آدمای پشت سرت می ذاری فکر نمی کنی،چون تنها چیزی که بهش فکر می کنی فقط خود خودتی.
.
.
.
.
.
.
.
.
چالش آخرش یادت نره
+درباره ی...؟
_کشتن خودت. می خوام بدونم چرا.
+زشت بودن.چندش آور بودن.احمق بودن.حقیر بودن.بی ارزش بودن.فراموش شدن.فقط احساس می کنی که هیچ انتخابی نداری.انگار این منطقی ترین کار ممکنه،چون اگر این کارو نکنی،چی کار کنی؟ با خودت میگی ، هیچ کس حتی دلش برام تنگ نمیشه. اونا نمی فهمن که من رفتم.دنیا ادامه پیدا می کنه و نبودن من اینجا اهمیت نداره. شاید بهتر بود اگه اصلا اینجا نبودم.
_ولی همیشه این احساسو نداری. منظورم اینه که تو آماندا مانکی. تو مشهوری. پدر و مادرت باهات مهربونن.برادرات باهات مهربونن.
+اون لحظه هیچ کدوم از اینا اهمیت نداره.این جوریه که انگار اون چیزا برای یه نفر دیگه اتفاق می افتن،چون اون چیزی که تو احساس می کنی فقط تاریکیه و اون تاریکی کنترلت رو تو دست میگیره . تو واقعا به اتفاق و غمی که برای آدمای پشت سرت می ذاری فکر نمی کنی،چون تنها چیزی که بهش فکر می کنی فقط خود خودتی.
.
.
.
.
.
.
.
.
چالش آخرش یادت نره
- ۲.۵k
- ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط