عادت کرده ام

عادت کرده ام ...

به طعم قهوه ...

به آدمهای پشت پنجره ی کافه ...

دستهایی که می روند ...

آدمهایی که نمی مانند ...

به توکه روبرویم نشسته ای ...

قهوه ات را به هم می زنی ...

می نوشی و می روی ...

یکی به آدمهای پشت پنجره ی کافه ...

اضافه می شود ...
دیدگاه ها (۱۷)

مـــن دلـــم ...از بغضِ ماهی ها گرفت ... یکـــــ بغـل اشکـــ...

کاش ... حـتی یکبار ... لابه لای غم دلتنگی ،من ... " تو " گذر...

یاد سهراب بخیر ...آن سپهری که ...تا لحظه ی خاموشی گفت :تو مر...

نبــــودنـــتـــــــــــ ...هـشدار طــوفــان ویرانگَـریست .....

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!فکرش را بکن، خو...

چندی ترانه می شوم و دم نمی زنمحرف از وجود عالم و آدم نمی زنم...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط