آسمانِ آبى ام را يك نفر دزديد و رفت
آسمانِ آبىام را يك نفر دزديد و رفت
هر چه عاشق تر شدم اين نكته را فهميد و رفت ...
از عبور يك نفر در كوچه ام باران گرفت
آمد و ابر نگاهش بر دلم باريد و رفت
رودى از شعر و غزل در غربتم جارى شده
لحظه اى بر آسمان شعر من تابيد و رفت
كودك دل، نَم نمك با بودنش پا مى گرفت
آخر از چشم سياهش قطره اى لرزيد و رفت
محو درياى خيالش آرزو كردم بمان
آرزويم را شبى در بقچه اى پيچيد و رفت...
هر چه عاشق تر شدم اين نكته را فهميد و رفت ...
از عبور يك نفر در كوچه ام باران گرفت
آمد و ابر نگاهش بر دلم باريد و رفت
رودى از شعر و غزل در غربتم جارى شده
لحظه اى بر آسمان شعر من تابيد و رفت
كودك دل، نَم نمك با بودنش پا مى گرفت
آخر از چشم سياهش قطره اى لرزيد و رفت
محو درياى خيالش آرزو كردم بمان
آرزويم را شبى در بقچه اى پيچيد و رفت...
۸۵۸
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.