آن شب اوضاعی بود😳 ‼ ️
آن شب اوضاعی بود😳 ‼ ️
در جبهه جوشکاری هم انجام میدادیم.
👈 در یکی از روزها بواسطه کار جواشکاری چشم حبیب برق جوش زده بود و درد داشت تا آنجایی که دید خوبی در شب نداشت.
💠 همان شب حبیب طبق معمول برای وضو و خواندن نماز شب از سنگر خارج شد.
لحظاتی گذشت دیدیم درب سنگر ما باز شد و فریاد زیادی می آمد.🔦
بلند شدیم و فانوس را روشن کردیم. در ابتدا به خاطر وضع ظاهرش ایشان را نشناختیم بعد که خوب نگاه کردیم دیدیم حبیب است‼ ️‼ ️
تمام سر و صورت و لباسهای حبیب خاک آلود بود‼ ️
حبیب چی شده⁉ ️
کجا بودی⁉ ️
چرا به این وضع افتادی⁉ ️
حبیب شروع تعریف ماجرا کرد...
اتفاقا همان روز نیروها، در کنار سنگر ما، اقدام به حفر سنگر جدیدی به عمق 3متر کرده بودند😳
حبیب بی خبر از این موضوع از سنگر بیرون رفته بود که ناگهان در وسط مسیر از همان بالا به ته سنگر سقوط می کنند و به خاک های نرم کف سنگر می افتد.😱
پس از تلاش زیاد سرانجام از داخل سنگر جدید بیرون آمد.
😂 همینطور که حبیب میگفت فقط با صدای بلند آنچنان می خندیدیم که دیگر جلوی خنده مان را نمی توانستیم بگیریم.😄 😂 💖
حبیب دست به کمر گرفته بود و صدا می زد:
" کمرم کمرم..."
وقتی صورتش می دیدیم باز هم نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم.😂 😆
حبیب رو به من کرد و گفت:
" حالا موقع خندیدن است؟ من کمرم درد می کند فکری کن."
همان موقع آب گرم کردم و کمر ایشان را ماساژ خوبی دادم و ایشان همان روز نماز صبح را نشسته در سنگر خواندند.
🌷 جهادگر شهید #حبیب_باقری
🌴 از محله #خافی /لامرد
✅ راوی: ابراهیم شمسی پور
#خاطرات
💠 سنگرشهدای والامقام لامرد و مهر
https://telegram.me/shohaday_lamerd
در جبهه جوشکاری هم انجام میدادیم.
👈 در یکی از روزها بواسطه کار جواشکاری چشم حبیب برق جوش زده بود و درد داشت تا آنجایی که دید خوبی در شب نداشت.
💠 همان شب حبیب طبق معمول برای وضو و خواندن نماز شب از سنگر خارج شد.
لحظاتی گذشت دیدیم درب سنگر ما باز شد و فریاد زیادی می آمد.🔦
بلند شدیم و فانوس را روشن کردیم. در ابتدا به خاطر وضع ظاهرش ایشان را نشناختیم بعد که خوب نگاه کردیم دیدیم حبیب است‼ ️‼ ️
تمام سر و صورت و لباسهای حبیب خاک آلود بود‼ ️
حبیب چی شده⁉ ️
کجا بودی⁉ ️
چرا به این وضع افتادی⁉ ️
حبیب شروع تعریف ماجرا کرد...
اتفاقا همان روز نیروها، در کنار سنگر ما، اقدام به حفر سنگر جدیدی به عمق 3متر کرده بودند😳
حبیب بی خبر از این موضوع از سنگر بیرون رفته بود که ناگهان در وسط مسیر از همان بالا به ته سنگر سقوط می کنند و به خاک های نرم کف سنگر می افتد.😱
پس از تلاش زیاد سرانجام از داخل سنگر جدید بیرون آمد.
😂 همینطور که حبیب میگفت فقط با صدای بلند آنچنان می خندیدیم که دیگر جلوی خنده مان را نمی توانستیم بگیریم.😄 😂 💖
حبیب دست به کمر گرفته بود و صدا می زد:
" کمرم کمرم..."
وقتی صورتش می دیدیم باز هم نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم.😂 😆
حبیب رو به من کرد و گفت:
" حالا موقع خندیدن است؟ من کمرم درد می کند فکری کن."
همان موقع آب گرم کردم و کمر ایشان را ماساژ خوبی دادم و ایشان همان روز نماز صبح را نشسته در سنگر خواندند.
🌷 جهادگر شهید #حبیب_باقری
🌴 از محله #خافی /لامرد
✅ راوی: ابراهیم شمسی پور
#خاطرات
💠 سنگرشهدای والامقام لامرد و مهر
https://telegram.me/shohaday_lamerd
۲.۵k
۰۳ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.