شاهنامه ۱۰۹ اشکانیان
#شاهنامه #۱۰۹ #اشکانیان
. در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و بهسوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد . وقتی اردوان از جریان آگاه شد ، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد . جنگی سخت درگرفت بسیاری کشته شدند . سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و اردشیر دستور داد تا او را با بکشند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هندوستان فرار کردند . اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری و آتشکدهای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید . در اطراف شهر ، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن بهسوی شهر روان کرد . سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد . بهجز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود سپس جاسوسانی بهسوی کردان فرستاد تا برایش خبرآورند . آنها گفتند : سپاهیان او همه برای نامجویی آمدهاند و به فکر او نیستند و میانگارند که تو در اصطخر زمینگیر شدهای . اردشیر با سپاهیانش را شکست داد . ولی هنوز در فکر بود زیرا شنیده بود که در شهر کجاران در دریای پارس دختران زیادی بودند که برای به دست آوردن نان خود از پنبه ریسمان درست میکنند و میفروشند . در این شهر مردی بود به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت . روزی دختران در پیش کوه جمع شده بودند و مشغول کار بودند که سیبی از درخت در جلوی دختر هفتواد افتاد و او شروع به خوردن سیب کرد که در وسط سیب چشمش به کرمی افتاد آن را برداشت و بر روی دوکدان گذاشت . دوکدان گفت : من امروز به اختر کرم سیب محصول رشته شما را زیاد میکنم . دختر به خانه آمد و کارش را به مادر نشان داد و مادرش شاد شد . بدینسان کرم هرروز باعث بیشتر شدن محصول میشد و دختر هم هرروز سیبی به او میداد . روزی پدر و مادر دختر گفتند : تو چگونه اینطور کار میکنی ؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و هفتواد متوجه کرم شد .
. در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و بهسوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد . وقتی اردوان از جریان آگاه شد ، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد . جنگی سخت درگرفت بسیاری کشته شدند . سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و اردشیر دستور داد تا او را با بکشند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هندوستان فرار کردند . اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری و آتشکدهای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید . در اطراف شهر ، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن بهسوی شهر روان کرد . سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد . بهجز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود سپس جاسوسانی بهسوی کردان فرستاد تا برایش خبرآورند . آنها گفتند : سپاهیان او همه برای نامجویی آمدهاند و به فکر او نیستند و میانگارند که تو در اصطخر زمینگیر شدهای . اردشیر با سپاهیانش را شکست داد . ولی هنوز در فکر بود زیرا شنیده بود که در شهر کجاران در دریای پارس دختران زیادی بودند که برای به دست آوردن نان خود از پنبه ریسمان درست میکنند و میفروشند . در این شهر مردی بود به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت . روزی دختران در پیش کوه جمع شده بودند و مشغول کار بودند که سیبی از درخت در جلوی دختر هفتواد افتاد و او شروع به خوردن سیب کرد که در وسط سیب چشمش به کرمی افتاد آن را برداشت و بر روی دوکدان گذاشت . دوکدان گفت : من امروز به اختر کرم سیب محصول رشته شما را زیاد میکنم . دختر به خانه آمد و کارش را به مادر نشان داد و مادرش شاد شد . بدینسان کرم هرروز باعث بیشتر شدن محصول میشد و دختر هم هرروز سیبی به او میداد . روزی پدر و مادر دختر گفتند : تو چگونه اینطور کار میکنی ؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و هفتواد متوجه کرم شد .
۳۶.۲k
۰۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.