داستانی در مورد حضرت عباس علیه السلام و لقب باب الحوائج ک
داستانی در مورد حضرت عباس علیه السلام و لقب باب الحوائج که خداوند از حضرت عباس علیه السلام سلب نکرد....(داستانی زیبا و تاثیر گذار دوستانی که این داستان رو تا بحال نشنیده اند حتما مطالعه کنند)
حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی اعلی الله مقاله فرمود: خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر سر درس (صاحب جواهر) رضوان الله تعالی علیه حاضر می شدیم .
یکی از تجار که رئیس خانواده (الکبّه ) بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤ دبی داشت ، والده اش علوّیه محترمه همین یک پسر را داشتند که این هم مریض می شود، بقدری مرضش سخت می شود که به حال مرگ و احتضار می افتد.
چشم و پای او را می بندند. پدرش از اندرون خانه به بیرون می رود، و به سر و سینه می زند مادر علویه اش به حرم مطهر (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) مشرف می شود و از کلیددار آن آستان خواهش و تمنا می کند که اجازه دهد شب را تا صبح توی حرم بماند.
کلیددار اول قبول نمی کند، ولی وقتی خودش را معرفی می کند و می گوید: (پسرم محتضر است و چاره ای جز توسل به ساحت مقدس (حضرت باب الحوائج ) ندارم ) کلیددار قبول می کند و به مستخدمین دستور می دهد که علویه را در حرم شب بیتوته کند.
(شیخ جلیل ) فرمود: بنده همان شب به کربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب که بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر (حضرت سیدالشهداء (ع )) مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر (حضرت حبیب بن مظاهر(ع )) وارد شدم ، دیدم بالای سر حرم ، زمین تا آسمان مملو از ملائکه هاست و در مسجد بالا سر (حضرت پیغمبر (ص ) و حضرت امیرالمؤ منین علی (ع )) روی تخت نشسته اند. در همان موقع ملکی خدمت حضرت آمده فرمود: (السلام علیک یا رسول الله ) سپس فرمودند: (حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس (ع )) فرمود: یا رسول الله پسر این علویه عیال (حاجی الکبه ) مریض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا کنید که پروردگار او را شفا عنایت فرماید:
(حضرت رسول (ص )) دستها را به دعا بلند کردند و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و کاری نمی شود کرد. ملک رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس از عرض سلام همان پیغام را آورد.
(حضرت رسول (ص )) باز دستها را به دعا بلند کرده باز همان جواب را فرمودند: ملک برگشت .
یک وقت دیدم ملائکه ای که در حرم بودند، یک مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله ای در بین شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب که نگاه کردم ، دیدم خود (حضرت باب الحوائج (ع )) که با همان حالی که در کربلا به شهادت رسیده اند دارند تشریف می آورند، به (حضرت رسول (ص )) سلام کردند و بعد فرمودند: (فلان علویه به من متوسل شده و شفای جوانش را از من می خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهید که یا این جوان را شفا دهد و یا اینکه دیگر مرا (باب الحوائج ) نگوئید.)
تا پیغمبر این حرف را شنید چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به (حضرت امیر (ع )) نمود و فرمودند: (یا علی ) تو هم با من دعا کن هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان کرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه ای ملکی از آسمان نازل شد و به محضر مقدس (حضرت رسول اکرم (ص )) مشرف شده و سلام کرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالی سلام می رساند و می فرماید: (ما لقب باب الحوائجی را از عباس نمی گیریم و جوان را هم شفا دادیم .)
من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلاً خبری از این ماجرا نداشتم ، خیلی تعجب کردم . ولی گفتم : این خواب صادقه است و در آن حتما سِرّی هست .
وقتی که برخاستم دیدم سحر است و ساعتی به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه (حاجی الکبه ) براه افتادم .
وقتی وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در میان خانه دیدم که راه می رود و به سر و صورت می زند. به حاجی گفتم : چطور شده چرا ناراحتی ؟! گفت : دیگه می خواهی چطور بشود. جوانم از دستم رفت .
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتی نکن ، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه ای هم نداشته باش ، خطر رفع شده ، تعجب کنان مرا به اطاق جوان مریض و مرده اش برد، وقتی که وارد شدیم بقدرت کامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز کرد.
حاجی تا این منظره را مشاهده کرد دوید و جوانش را بغل کرد.
جوان اظهار گرسنگی کرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلاً مریض نبوده ....
منبع:کرامات العباسیه....
کانال خصائص الحسینی
https://telegram.me/joinchat/CBdEdD7h5UpXDRCnTKzG3A
#داستان_های_مذهبی
حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی اعلی الله مقاله فرمود: خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر سر درس (صاحب جواهر) رضوان الله تعالی علیه حاضر می شدیم .
یکی از تجار که رئیس خانواده (الکبّه ) بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤ دبی داشت ، والده اش علوّیه محترمه همین یک پسر را داشتند که این هم مریض می شود، بقدری مرضش سخت می شود که به حال مرگ و احتضار می افتد.
چشم و پای او را می بندند. پدرش از اندرون خانه به بیرون می رود، و به سر و سینه می زند مادر علویه اش به حرم مطهر (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) مشرف می شود و از کلیددار آن آستان خواهش و تمنا می کند که اجازه دهد شب را تا صبح توی حرم بماند.
کلیددار اول قبول نمی کند، ولی وقتی خودش را معرفی می کند و می گوید: (پسرم محتضر است و چاره ای جز توسل به ساحت مقدس (حضرت باب الحوائج ) ندارم ) کلیددار قبول می کند و به مستخدمین دستور می دهد که علویه را در حرم شب بیتوته کند.
(شیخ جلیل ) فرمود: بنده همان شب به کربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب که بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر (حضرت سیدالشهداء (ع )) مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر (حضرت حبیب بن مظاهر(ع )) وارد شدم ، دیدم بالای سر حرم ، زمین تا آسمان مملو از ملائکه هاست و در مسجد بالا سر (حضرت پیغمبر (ص ) و حضرت امیرالمؤ منین علی (ع )) روی تخت نشسته اند. در همان موقع ملکی خدمت حضرت آمده فرمود: (السلام علیک یا رسول الله ) سپس فرمودند: (حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس (ع )) فرمود: یا رسول الله پسر این علویه عیال (حاجی الکبه ) مریض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا کنید که پروردگار او را شفا عنایت فرماید:
(حضرت رسول (ص )) دستها را به دعا بلند کردند و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و کاری نمی شود کرد. ملک رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس از عرض سلام همان پیغام را آورد.
(حضرت رسول (ص )) باز دستها را به دعا بلند کرده باز همان جواب را فرمودند: ملک برگشت .
یک وقت دیدم ملائکه ای که در حرم بودند، یک مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله ای در بین شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب که نگاه کردم ، دیدم خود (حضرت باب الحوائج (ع )) که با همان حالی که در کربلا به شهادت رسیده اند دارند تشریف می آورند، به (حضرت رسول (ص )) سلام کردند و بعد فرمودند: (فلان علویه به من متوسل شده و شفای جوانش را از من می خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهید که یا این جوان را شفا دهد و یا اینکه دیگر مرا (باب الحوائج ) نگوئید.)
تا پیغمبر این حرف را شنید چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به (حضرت امیر (ع )) نمود و فرمودند: (یا علی ) تو هم با من دعا کن هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان کرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه ای ملکی از آسمان نازل شد و به محضر مقدس (حضرت رسول اکرم (ص )) مشرف شده و سلام کرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالی سلام می رساند و می فرماید: (ما لقب باب الحوائجی را از عباس نمی گیریم و جوان را هم شفا دادیم .)
من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلاً خبری از این ماجرا نداشتم ، خیلی تعجب کردم . ولی گفتم : این خواب صادقه است و در آن حتما سِرّی هست .
وقتی که برخاستم دیدم سحر است و ساعتی به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه (حاجی الکبه ) براه افتادم .
وقتی وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در میان خانه دیدم که راه می رود و به سر و صورت می زند. به حاجی گفتم : چطور شده چرا ناراحتی ؟! گفت : دیگه می خواهی چطور بشود. جوانم از دستم رفت .
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتی نکن ، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه ای هم نداشته باش ، خطر رفع شده ، تعجب کنان مرا به اطاق جوان مریض و مرده اش برد، وقتی که وارد شدیم بقدرت کامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز کرد.
حاجی تا این منظره را مشاهده کرد دوید و جوانش را بغل کرد.
جوان اظهار گرسنگی کرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلاً مریض نبوده ....
منبع:کرامات العباسیه....
کانال خصائص الحسینی
https://telegram.me/joinchat/CBdEdD7h5UpXDRCnTKzG3A
#داستان_های_مذهبی
۷.۳k
۲۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.