✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت سیزدهــم
صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم.
از اتاق بیرون رفتم. بعد از شستن دستو صورت و مسواک زدن.
به آشپز خانه رفتم.
مادرم بیدار بود و مشغول کار.
-مامان چرا بیداری؟
-سلام عزیزم.
-سلام. چرا بیداری؟
-دارم برات صبحونه آماده میکنم.
-الهی فدای مامانم بشم خودم آماده میکردم.
-نه...آخه چن وقتی هست ک حوزه نرفتی.الان ک بخوای بری باید صبحونه خوب بخوری.
خندیدم و گفتم:
-یعنی خودم صبحونه بد درست می کنم؟؟؟
-نه عزیزم. ای بابا...انقد سوال پیچم نکن.
جوابش را با لبخند دادم.
ظرفی دستش بود سمتم آمد و گفت:
-بیا...اینام بزار تو کیفت با خودت ببر. گشنت شد بخور.
ظرف را روی میز گذاشت...
نگاهی به ظرف انداختم و گفتم:
-ببینم...این همون ظرف دیشبیه نیست که میخواستی ببری برای محمدرضا؟؟؟؟؟
برگشت سمتم و نگام کرد:
یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-چیه؟؟؟؟؟
اومد کنارم روی صندلی نشست...
چهره اش دگرگون شد بعد از کمی مکث گفت:
-الهی برات بمیرم.
-خدانکنه مامان!!!!
-تو الان باید برای شوهرت صبحونه آماده کنی... راهیش کنی بره سر کار.
سرم را پایین انداختم هاله ای اشک در چشم هایم حلقه زد.بغضم را قورت دادم از جایم بلند شدم و گفتم:
-اوه. دیرم شده باید برم.
خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد:
-فاطمه زهرا...
-بله؟؟؟
-همه چی درست میشه غصه نخور.
سمتش رفتم دستش را بوسیدم و گفتم:
-عزیز دل من...غصه منو نخور...من حالم خوبه...
لبخندی زدم و گفتم:
-ببین می خندم...
مادرم کمی خوشحال شد لبخندی زدو گفت:
-می دونم که درونت آشوبه...ولی تو دختر قوی هستی...و اینم می دونم که همه چیزو درست میکنی...
بوسه ای به روی پیشانیش زدم و خداحافظی کردم.
از خانه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و مدتی بعد جلوی حوزه بودم...
نفس عمیقی کشیدم...
با خودم فکر می کردم...حالا باید جواب گوی کلی حرف باشم...
قدم هایم را محکم کردم و وارد حوزه شدم...و قدم های بعد به سمت سالن...
وارد سالن که شدم...با هجوم شدید دوستانم به سمت خودم روبه رو شدم.
-وای فاطمه سلام.
-کجا بودی تو.
-مبارک باشه.
-ازین ورا خانم؟؟
- نمیومدی خب دیگه!
-چرا نمیومدی اینهمه مدت؟
-کجا بودی آخه...
دستانم را بالا آوردم لبخندی زدم و کمی با صدای بلند گفتم:
-سلام...سلام بچه ها...یکم آروم تر...چه خبره...
صدای خنده های بلند یک نفر به گوشم رسید...
به سمت صدا برگشتم...
ناگهام هر دونفر اسم هم را فریاد زدیم...
من_حنانه!!!!!
حنانه_فاطمه زهرا!!!!
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبی؟؟؟
-توخوبی؟؟؟
-معلومه کجایی دختر ؟؟؟؟ چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ شوهر کردی رفتی دیگه پشتتم نگاه نمیکنی...خیلی بی معرفتی...
خندیدم و گفتم:
-وایسا وایسا وایسا...تند نرو...باید باهم حرف بزنیم...
من_باید باهم حرف بزنیم...
-حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده...
بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم...
مدتی گذشت...
استاد در حال درس دادن بود...
حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود...
و هیچ خبری از ماجرا نداشت...
صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم که زنگ می زد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره...
با صدای آرومی صدایم کرد:
-فاطمه...
-بله؟؟؟
-بگو ببینم چه خبر از عروسی؟
-حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم.
لبخندی زدو گفت:
-نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟
چیزی نگفتم.
-نمیخوای تعریف کنی.
اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه نگران شد:
-فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید...
-نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی...
بانگرانی گفت:
-اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟
-من...من و...من و محمدرضا
-تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!!
-ما عروسی نکردیم...
حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!!
-نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم.
-چی میگییییی؟؟؟
-هیس آروم الان همه میفهمن.
-تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟
-إإإ...انقدر تند نرو...
-وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟
چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد...
لب باز کردم و گفتم:
-حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت سیزدهــم
صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم.
از اتاق بیرون رفتم. بعد از شستن دستو صورت و مسواک زدن.
به آشپز خانه رفتم.
مادرم بیدار بود و مشغول کار.
-مامان چرا بیداری؟
-سلام عزیزم.
-سلام. چرا بیداری؟
-دارم برات صبحونه آماده میکنم.
-الهی فدای مامانم بشم خودم آماده میکردم.
-نه...آخه چن وقتی هست ک حوزه نرفتی.الان ک بخوای بری باید صبحونه خوب بخوری.
خندیدم و گفتم:
-یعنی خودم صبحونه بد درست می کنم؟؟؟
-نه عزیزم. ای بابا...انقد سوال پیچم نکن.
جوابش را با لبخند دادم.
ظرفی دستش بود سمتم آمد و گفت:
-بیا...اینام بزار تو کیفت با خودت ببر. گشنت شد بخور.
ظرف را روی میز گذاشت...
نگاهی به ظرف انداختم و گفتم:
-ببینم...این همون ظرف دیشبیه نیست که میخواستی ببری برای محمدرضا؟؟؟؟؟
برگشت سمتم و نگام کرد:
یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-چیه؟؟؟؟؟
اومد کنارم روی صندلی نشست...
چهره اش دگرگون شد بعد از کمی مکث گفت:
-الهی برات بمیرم.
-خدانکنه مامان!!!!
-تو الان باید برای شوهرت صبحونه آماده کنی... راهیش کنی بره سر کار.
سرم را پایین انداختم هاله ای اشک در چشم هایم حلقه زد.بغضم را قورت دادم از جایم بلند شدم و گفتم:
-اوه. دیرم شده باید برم.
خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد:
-فاطمه زهرا...
-بله؟؟؟
-همه چی درست میشه غصه نخور.
سمتش رفتم دستش را بوسیدم و گفتم:
-عزیز دل من...غصه منو نخور...من حالم خوبه...
لبخندی زدم و گفتم:
-ببین می خندم...
مادرم کمی خوشحال شد لبخندی زدو گفت:
-می دونم که درونت آشوبه...ولی تو دختر قوی هستی...و اینم می دونم که همه چیزو درست میکنی...
بوسه ای به روی پیشانیش زدم و خداحافظی کردم.
از خانه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و مدتی بعد جلوی حوزه بودم...
نفس عمیقی کشیدم...
با خودم فکر می کردم...حالا باید جواب گوی کلی حرف باشم...
قدم هایم را محکم کردم و وارد حوزه شدم...و قدم های بعد به سمت سالن...
وارد سالن که شدم...با هجوم شدید دوستانم به سمت خودم روبه رو شدم.
-وای فاطمه سلام.
-کجا بودی تو.
-مبارک باشه.
-ازین ورا خانم؟؟
- نمیومدی خب دیگه!
-چرا نمیومدی اینهمه مدت؟
-کجا بودی آخه...
دستانم را بالا آوردم لبخندی زدم و کمی با صدای بلند گفتم:
-سلام...سلام بچه ها...یکم آروم تر...چه خبره...
صدای خنده های بلند یک نفر به گوشم رسید...
به سمت صدا برگشتم...
ناگهام هر دونفر اسم هم را فریاد زدیم...
من_حنانه!!!!!
حنانه_فاطمه زهرا!!!!
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبی؟؟؟
-توخوبی؟؟؟
-معلومه کجایی دختر ؟؟؟؟ چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ شوهر کردی رفتی دیگه پشتتم نگاه نمیکنی...خیلی بی معرفتی...
خندیدم و گفتم:
-وایسا وایسا وایسا...تند نرو...باید باهم حرف بزنیم...
من_باید باهم حرف بزنیم...
-حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده...
بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم...
مدتی گذشت...
استاد در حال درس دادن بود...
حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود...
و هیچ خبری از ماجرا نداشت...
صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم که زنگ می زد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره...
با صدای آرومی صدایم کرد:
-فاطمه...
-بله؟؟؟
-بگو ببینم چه خبر از عروسی؟
-حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم.
لبخندی زدو گفت:
-نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟
چیزی نگفتم.
-نمیخوای تعریف کنی.
اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه نگران شد:
-فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید...
-نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی...
بانگرانی گفت:
-اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟
-من...من و...من و محمدرضا
-تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!!
-ما عروسی نکردیم...
حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!!
-نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم.
-چی میگییییی؟؟؟
-هیس آروم الان همه میفهمن.
-تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟
-إإإ...انقدر تند نرو...
-وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟
چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد...
لب باز کردم و گفتم:
-حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۸.۳k
۱۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.