جواب صریح مدرس به رضاخان که در تاریخ ماند
🔻جواب صریح مدرس به رضاخان که در تاریخ ماند
✍در جريان بحثهاي مجلس وقتي درباره رضاخان درگيري پيش ميآيد موقعي كه مدرس خود را به اطاق نمايندگان طرفدار خود (فراكسيون اقليت) رسانيد، درحالي كه سينهاش تنگي ميكرد و نفسنفس ميزد، چون هوا گرم بود، بادبزني به دست گرفت و بنا كرد به باد زدن خود و در حين اين كار از بازيها و تحركات رضاخان و آشوب اطراف مجلس انتقاد مي كرد.
🔸در اين ميان سيد يعقوب انوار و مقّوم الملك و چند نفر ديگر از نمايندگان حامي رضاخان به اتاقي كه مدرس و همراهان در آن بودند، هجوم آوردند و دوات، بادبزن و اشياي ديگر را به سوي مدرس پرت ميكردند و ناسزا ميگفتند. رضاخان از در غربي وارد اتاق شد و گفت: شما همه محكوميد! شما را توقيف خواهم كرد... سپس به طرف مدرس حمله كرد.
🔸در اين حال ملك الشعراي بهار كه روبهروي مدرس ايستاده بود با خونسردي خطاب به رضاخان گفت: عجله نكنيد، مواظب باشيد. سردار سپه توجهي نكرد و با دست راست خود گلوي مدرس را گرفته به ديوار فشار ميداد و درحاليكه از شدت غضب چشمانش سرخ شده و رگهاي گردنش بيرون زده بود، به مدرس گفت:
🔸«آخر سيد تو از جان من چه ميخواهي؟!» آن خورشيد فقاهت در عرصه سياست، بدون آنكه ذرهاي ترس از خود بروز دهد با رشادت و عزمي راسخ به لهجه اصفهاني گفت: «ميخوام كو تو نباشي»!
📚منبع: تاریخ مختصر احزاب ج ۱؛ ملک الشعرای بهار
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
✍در جريان بحثهاي مجلس وقتي درباره رضاخان درگيري پيش ميآيد موقعي كه مدرس خود را به اطاق نمايندگان طرفدار خود (فراكسيون اقليت) رسانيد، درحالي كه سينهاش تنگي ميكرد و نفسنفس ميزد، چون هوا گرم بود، بادبزني به دست گرفت و بنا كرد به باد زدن خود و در حين اين كار از بازيها و تحركات رضاخان و آشوب اطراف مجلس انتقاد مي كرد.
🔸در اين ميان سيد يعقوب انوار و مقّوم الملك و چند نفر ديگر از نمايندگان حامي رضاخان به اتاقي كه مدرس و همراهان در آن بودند، هجوم آوردند و دوات، بادبزن و اشياي ديگر را به سوي مدرس پرت ميكردند و ناسزا ميگفتند. رضاخان از در غربي وارد اتاق شد و گفت: شما همه محكوميد! شما را توقيف خواهم كرد... سپس به طرف مدرس حمله كرد.
🔸در اين حال ملك الشعراي بهار كه روبهروي مدرس ايستاده بود با خونسردي خطاب به رضاخان گفت: عجله نكنيد، مواظب باشيد. سردار سپه توجهي نكرد و با دست راست خود گلوي مدرس را گرفته به ديوار فشار ميداد و درحاليكه از شدت غضب چشمانش سرخ شده و رگهاي گردنش بيرون زده بود، به مدرس گفت:
🔸«آخر سيد تو از جان من چه ميخواهي؟!» آن خورشيد فقاهت در عرصه سياست، بدون آنكه ذرهاي ترس از خود بروز دهد با رشادت و عزمي راسخ به لهجه اصفهاني گفت: «ميخوام كو تو نباشي»!
📚منبع: تاریخ مختصر احزاب ج ۱؛ ملک الشعرای بهار
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
- ۳۵۰
- ۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط