حکایت رفاقت حکایت سنگهای کنار ساحله اول یکی یکی

حکایت رفاقت، حکایت سنگهای کنار ساحله. اول یکی یکی

جمعشون میکنی تو بغلت، بعدشم یکی یکی پرتشون میکنی توی آب

اما بعضی وقت ها سنگهای قیمتی گیرت میاد، که هیچوقت نمیتونی پرتشون کنی!
#مدل_لباس
دیدگاه ها (۱۰)

هر بار بعد از دیدار تو..می نشینم...مثل زلزله زده ها...در کنا...

و مرا آزردی ...که خودم کوچ کنم از شهرت ،تو خیالت راحت !میروم...

قفس دل من استو دلتنگی پرنده ای ست که پر نمی کشد از این قفس.....

فقط برای تو ساکتم....!نه اینکه فراموشت کرده باشمصبر کردم ببی...

سناریو

سناریو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط