دوستانی که حوصله دارن حتما بخونن خیلی قشنگه↯↯↯
دوستانی که حوصله دارن حتما بخونن خیلی قشنگه↯↯↯
دوستت امدو به تو گفت:سعید!سعید!یه سوژه جدید پیدا کردم...هستی این یکیو...؟؟؟
توام منتظر بودی برای به قول خودت انتقام از همجنسهایش
همجنسهای عشقت عشقی که تو را وقتیکه بیشتر از همیشه به او احتیاج داشتی رها کرد...
با روی باز پذیرفتی...
روزها میگذشتند و تو دوستت را برای سر کار گذاشتن هستی،دختری که آن طرف خط بود همراهی میکردی...
و باهم به او میخندیدید...
دوستت کامران با هستی قرار میگذاشت و به قول معروف مشغول لاو ترکوندن باهم بودند...
تو هیچوقت برای قرارهایی که کامران با هستی میگذاشت نمیرفتی...
و فقط از پشت تلفن نمایان گر بودی...
روزها میگذشتند و هستی بیش از حد عاشق کامران شده بود و تو از این موضوع خوشحال بودی...
کامران هم بدش نمی آمد چه کسی از بیرون رفتن با دختری زیبا و مهربان بدش می آید؟؟؟
چندی گذشتو تو به کامران گفتی تمامش کند
رابطه را برهم بزند و هستی را ول کند...
خودت هم اینکار را با خیلیا میکردی اما ایندفعه نوبت کامران بود که یکی را سرکار بگذارد...
روزی که کامران هستی را ول کرد...تو برای کاری به شهرستان رفته بودی...
برایت مهم نبود چه بلایی بر سر دخترهایی که ول میکنید می آید...
هه
فردایش مادرت به تو زنگ زد و با گریه گفت:سعید جان هرجا هستی خودتو برسون مادر...خواهرت دیشب رگشو زده...
الان بردیمش بیمارستان...سعید تروخدا زود بیا...
و تلفن قطع شد
تو توی بهت بودی
اما سریع خودت را به شهر رساندی...
وقتی رسیدی...
تمام کرده بود...چون شب رگش را زده بود کسی نفهمید و تاصبح خون زیادی از او رفته بود
حالت را نمیگویم
یک روز بعد...
وقتی برای تعویض لباس و پوشیدن لباس مشکی برای
مراسم خاکسپاری به خانه رفتی و در اتاقش را باز کردی
تمام خاطرات به ذهنت آمد و اشکی ازگوشه چشمت سرازیر شد اما...
نامه ای روی زمین افتاده بود...نامه را برداشتی ...دست خط خودش بود...
سلام داداشی خوبی؟امیدوارم این نامه به دستت برسه
خیلی حرفا باهات دارم
اما الان یچیز خیلی مهم تر هست ک بگم
چند وقت پیش با پسری به طور اتفاقی اشنا شدم
به نظر پسر خوبی میومد خیلی با ادب بود
یروز تو یه کافی باهام قرار گذاشت گفت چیز خیلی مهمی رو میخاد بهم بگه اونروز خیلی به خودم رسیدم
وقتی رفتم
بهم گفت خیلی دوستم داره عاشقمه و میخاد دربارم با پدر مادرش صحبت کنه ولی گفت برای اشنایی بهتر یه چند وقت بدون اطلاع والدینمون باهم باشیم
تو اون چند وقت خیلی منو وابسته و عاشق خودش کرد
خیلی دوستش داشتم حاضر بودم جونمو براش بدم
خیلی باهم خوب بودیم...
تا اینکه یروز گفت تو همون کافی شاپ روز اولی برم...
اونروز خیلی خوشحال بودم تازه میخاستم به توام بگم
وقتی رفتم پشت میز نشستم به نظر خیلی سرد و جدی میومد...تعجب کردم!!هیچوقت اینجوری ندیده بودمش
وقتی بهم گفت تموم حرفا رفتارا و کارایی که کرده دروغ بوده و صرفا جهت انتقام بوده نمیدونی چه حالی شدم
دستو پام یخ کرده بود هرجور شد خودمو رسوندم خونه دیگه نمیخاستم زنده باشم...خیلی حالم بد بود...مامان بابارو دس به سرکردم توام خونه نبودی...وقتی همه خوابیدن تصمیم گرفتم رگمو بزنم...دیگه نمیخاستم زنگیرو که کامران توش نباشه
پس رگمو زدم
داداشی منو ببخش
دوستدار تو
هستی...
گاهی اوقات چه زود دیر میشود و ما چه دیر میفهمیم که زود دیر شده است...
ویسگونیای گلمنگلی این متنو خودم نوشتم هر کی خوندش لطفن کامنت بزاره...
با تچکر فراوان
#rahy
دوستت امدو به تو گفت:سعید!سعید!یه سوژه جدید پیدا کردم...هستی این یکیو...؟؟؟
توام منتظر بودی برای به قول خودت انتقام از همجنسهایش
همجنسهای عشقت عشقی که تو را وقتیکه بیشتر از همیشه به او احتیاج داشتی رها کرد...
با روی باز پذیرفتی...
روزها میگذشتند و تو دوستت را برای سر کار گذاشتن هستی،دختری که آن طرف خط بود همراهی میکردی...
و باهم به او میخندیدید...
دوستت کامران با هستی قرار میگذاشت و به قول معروف مشغول لاو ترکوندن باهم بودند...
تو هیچوقت برای قرارهایی که کامران با هستی میگذاشت نمیرفتی...
و فقط از پشت تلفن نمایان گر بودی...
روزها میگذشتند و هستی بیش از حد عاشق کامران شده بود و تو از این موضوع خوشحال بودی...
کامران هم بدش نمی آمد چه کسی از بیرون رفتن با دختری زیبا و مهربان بدش می آید؟؟؟
چندی گذشتو تو به کامران گفتی تمامش کند
رابطه را برهم بزند و هستی را ول کند...
خودت هم اینکار را با خیلیا میکردی اما ایندفعه نوبت کامران بود که یکی را سرکار بگذارد...
روزی که کامران هستی را ول کرد...تو برای کاری به شهرستان رفته بودی...
برایت مهم نبود چه بلایی بر سر دخترهایی که ول میکنید می آید...
هه
فردایش مادرت به تو زنگ زد و با گریه گفت:سعید جان هرجا هستی خودتو برسون مادر...خواهرت دیشب رگشو زده...
الان بردیمش بیمارستان...سعید تروخدا زود بیا...
و تلفن قطع شد
تو توی بهت بودی
اما سریع خودت را به شهر رساندی...
وقتی رسیدی...
تمام کرده بود...چون شب رگش را زده بود کسی نفهمید و تاصبح خون زیادی از او رفته بود
حالت را نمیگویم
یک روز بعد...
وقتی برای تعویض لباس و پوشیدن لباس مشکی برای
مراسم خاکسپاری به خانه رفتی و در اتاقش را باز کردی
تمام خاطرات به ذهنت آمد و اشکی ازگوشه چشمت سرازیر شد اما...
نامه ای روی زمین افتاده بود...نامه را برداشتی ...دست خط خودش بود...
سلام داداشی خوبی؟امیدوارم این نامه به دستت برسه
خیلی حرفا باهات دارم
اما الان یچیز خیلی مهم تر هست ک بگم
چند وقت پیش با پسری به طور اتفاقی اشنا شدم
به نظر پسر خوبی میومد خیلی با ادب بود
یروز تو یه کافی باهام قرار گذاشت گفت چیز خیلی مهمی رو میخاد بهم بگه اونروز خیلی به خودم رسیدم
وقتی رفتم
بهم گفت خیلی دوستم داره عاشقمه و میخاد دربارم با پدر مادرش صحبت کنه ولی گفت برای اشنایی بهتر یه چند وقت بدون اطلاع والدینمون باهم باشیم
تو اون چند وقت خیلی منو وابسته و عاشق خودش کرد
خیلی دوستش داشتم حاضر بودم جونمو براش بدم
خیلی باهم خوب بودیم...
تا اینکه یروز گفت تو همون کافی شاپ روز اولی برم...
اونروز خیلی خوشحال بودم تازه میخاستم به توام بگم
وقتی رفتم پشت میز نشستم به نظر خیلی سرد و جدی میومد...تعجب کردم!!هیچوقت اینجوری ندیده بودمش
وقتی بهم گفت تموم حرفا رفتارا و کارایی که کرده دروغ بوده و صرفا جهت انتقام بوده نمیدونی چه حالی شدم
دستو پام یخ کرده بود هرجور شد خودمو رسوندم خونه دیگه نمیخاستم زنده باشم...خیلی حالم بد بود...مامان بابارو دس به سرکردم توام خونه نبودی...وقتی همه خوابیدن تصمیم گرفتم رگمو بزنم...دیگه نمیخاستم زنگیرو که کامران توش نباشه
پس رگمو زدم
داداشی منو ببخش
دوستدار تو
هستی...
گاهی اوقات چه زود دیر میشود و ما چه دیر میفهمیم که زود دیر شده است...
ویسگونیای گلمنگلی این متنو خودم نوشتم هر کی خوندش لطفن کامنت بزاره...
با تچکر فراوان
#rahy
۱۱.۰k
۱۸ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.