گمشده...
گمشده...
گاهی گمان می کنم،از تو گم شده ام و تو میدانی برای آنکه می خواهد در تو گم شود،از تو گم شدن چه ویرانی وحشتزایی ست..
چه سقوط بی پایان و چه نابودی نمایانی ست.
وقتی میان من و تو،جز من و تو نیست،چه بیم دارم که بگویم گاهی حتی از لطف لطیف تو به تنگ می آید دلم...
حس خوشایندی ست که هیچکس را توان بازگرداندن رای تو از من نیست
ور نه بعضی آدمها با کوتاهی بییش و زبانهایی همیشه مهیای نکوهش،چه برسر دلم می آوردند.
آدمهایی که تنها می توانند گفتار و رفتارم را بشنوند و تماشا کنند و همیشه گمان می کنند حقیقت همان است که شنیده و دیده می شود
و چه خوب است که تو اندیشه ی مرا فهم می کنی و احساسم را لمس...
از تنگنای لطافت لطفت گفتم که بسیاری اش روحم را به حیرت می کشاند و دلم را در محنت مینشاند.
تو می دانی کسی را به نام تو خواندن و دری را به شوق دیدار تو کوفتن و به تماشایت نرسیدن چه رنج
جانکاه و محنت فزایی ست و من این هر دو را می شناسم.
گاه از بس که آشنایی چه غریب می نمایی خدا...
و گاه این دل را که خانه ی توست ، در جستجوی خویش به هر کجا و ناکجا می کشانی خدا...
تا ببینم خدایی که در آسمان می جستمش،همان است که در این خاکدان یافته ام
خدایی که در لطافت برگ گل می بوییدمش،همان است که در نیش خارهای بی شمار،طعم حضورش
را چشیده ام.
خدایی که خیال می کردم چون کوه پشت بودنم ایستاده است،همان است که در تمام لحظه ها جز در کنار من نمانده است،اصلا" پناهی که پشت سر باشد،خود دلواپسی عظیمی ست و همیشه آدم را مضطرب می کند که مبادا به پشت سر نگاه کند و پناهش را نبیند.
هر که پشتم به اوست پناهم نیست،هر که در کنار من است و دستم را می فشارد که بودنش را به یادم بیاورد،تنها او حامی و همراه من است
و تو اینگونه ای و نیز هر که آیینه ی تو و آشنای عشق است.
بندهای بندگی را می گشایم،نه اینکه نخواهم بنده ات باشم،پیشتر می خواهم در حوالی بودن تو،بی بند و بهانه عاشقی کنم و می دانم که تو عاشق را از اسیر دوستتر می داری و کدام عاشقی ست که اسیر نباشد...؟!
پس عاشقم بخواه،عاشقم بمان وعاشقم بمیران...
گاهی گمان می کنم،از تو گم شده ام و تو میدانی برای آنکه می خواهد در تو گم شود،از تو گم شدن چه ویرانی وحشتزایی ست..
چه سقوط بی پایان و چه نابودی نمایانی ست.
وقتی میان من و تو،جز من و تو نیست،چه بیم دارم که بگویم گاهی حتی از لطف لطیف تو به تنگ می آید دلم...
حس خوشایندی ست که هیچکس را توان بازگرداندن رای تو از من نیست
ور نه بعضی آدمها با کوتاهی بییش و زبانهایی همیشه مهیای نکوهش،چه برسر دلم می آوردند.
آدمهایی که تنها می توانند گفتار و رفتارم را بشنوند و تماشا کنند و همیشه گمان می کنند حقیقت همان است که شنیده و دیده می شود
و چه خوب است که تو اندیشه ی مرا فهم می کنی و احساسم را لمس...
از تنگنای لطافت لطفت گفتم که بسیاری اش روحم را به حیرت می کشاند و دلم را در محنت مینشاند.
تو می دانی کسی را به نام تو خواندن و دری را به شوق دیدار تو کوفتن و به تماشایت نرسیدن چه رنج
جانکاه و محنت فزایی ست و من این هر دو را می شناسم.
گاه از بس که آشنایی چه غریب می نمایی خدا...
و گاه این دل را که خانه ی توست ، در جستجوی خویش به هر کجا و ناکجا می کشانی خدا...
تا ببینم خدایی که در آسمان می جستمش،همان است که در این خاکدان یافته ام
خدایی که در لطافت برگ گل می بوییدمش،همان است که در نیش خارهای بی شمار،طعم حضورش
را چشیده ام.
خدایی که خیال می کردم چون کوه پشت بودنم ایستاده است،همان است که در تمام لحظه ها جز در کنار من نمانده است،اصلا" پناهی که پشت سر باشد،خود دلواپسی عظیمی ست و همیشه آدم را مضطرب می کند که مبادا به پشت سر نگاه کند و پناهش را نبیند.
هر که پشتم به اوست پناهم نیست،هر که در کنار من است و دستم را می فشارد که بودنش را به یادم بیاورد،تنها او حامی و همراه من است
و تو اینگونه ای و نیز هر که آیینه ی تو و آشنای عشق است.
بندهای بندگی را می گشایم،نه اینکه نخواهم بنده ات باشم،پیشتر می خواهم در حوالی بودن تو،بی بند و بهانه عاشقی کنم و می دانم که تو عاشق را از اسیر دوستتر می داری و کدام عاشقی ست که اسیر نباشد...؟!
پس عاشقم بخواه،عاشقم بمان وعاشقم بمیران...
۵.۹k
۰۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.