به بالینم بیا جانان که در دستت نهم جان را
به بالینم بیا جانان که در دستت نهم جان را
گذارم سر به بازویت فرو بندم دو چشمان را
اگر در زندگی یک شب نخوابیدم در آغوشت
به هنگام روان دادن بگیرم آن زنخدان را
به جبران بدیهایت که بس آزار من دادی
لبت را بر لبانم نه ببینم از تو احسان را
تکیده گشته اندامم ز بس خون جگر خوردم
ز لبهایت به درمانم بده آن آب حیوان را
گر از آب حیات لب به من یک جرعه نوشانی
شوم خضر و در این گیتی ببینم نسل پایان را
از آن خرمای در کامت بده بر روزه دار خود
که گیسوی چو شب ای مه دهد مژده ضعیفان را
دمت باشد مسیحایی گر از آن دم دمی بر من
ز بالینم جدا گردم بدرّم من گریبان را
کنونم زنده گرداندی به یک دم هم بمیرانم
که تا روزی نبینم من به پهلویت رقیبان را
ز گیسویت فکن برقع بدان رخسار تابانت
وگر نه درپی ات آری گروهی از نجیبان را
در آخر روی رخشاند بسوزاند دل ما را
که در دستان استهزا بگیری قلب غلتان را
گذارم سر به بازویت فرو بندم دو چشمان را
اگر در زندگی یک شب نخوابیدم در آغوشت
به هنگام روان دادن بگیرم آن زنخدان را
به جبران بدیهایت که بس آزار من دادی
لبت را بر لبانم نه ببینم از تو احسان را
تکیده گشته اندامم ز بس خون جگر خوردم
ز لبهایت به درمانم بده آن آب حیوان را
گر از آب حیات لب به من یک جرعه نوشانی
شوم خضر و در این گیتی ببینم نسل پایان را
از آن خرمای در کامت بده بر روزه دار خود
که گیسوی چو شب ای مه دهد مژده ضعیفان را
دمت باشد مسیحایی گر از آن دم دمی بر من
ز بالینم جدا گردم بدرّم من گریبان را
کنونم زنده گرداندی به یک دم هم بمیرانم
که تا روزی نبینم من به پهلویت رقیبان را
ز گیسویت فکن برقع بدان رخسار تابانت
وگر نه درپی ات آری گروهی از نجیبان را
در آخر روی رخشاند بسوزاند دل ما را
که در دستان استهزا بگیری قلب غلتان را
۳.۹k
۰۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.