شعر ریحانه دختر شهید حاج سعیدسعیدی زاده
💠 شعر ریحانه دختر شهید حاج سعیدسعیدی زاده 😔
بعد یک عمر تلاش بیوقفه و منتظر ماندن
اسم بابا درآمده بود
شادی از چشمانش معلوم است
همه فامیل سرخوش و خوشحال
عمریست آرزویش را داشت
که زائر خانه خدا بشود
راهی مروه و صفا بشود
وقت رفتن برای بدرقهاش
همه تا فرودگاه رفتیم
زیر قرآن کمی تبسمی کرد
ما را حلال کنید که مارفتیم
هرکسی داشت حاجتی به او میگفت
جای ما هم صفا کن حاجی
در مدینه و بقیع یادمان باش
هر کسی خرده حاجاتی داشت
خواهر کوچکم صدایش کرد بابا... دوست دارم
او برگشت و نگاهش کرد و
بابا رفت در صف مسافران ایستاد
بغض مادرم ترکید و ناگهان با گریه
دعایی خواند و گفت بسلامت برید و برگردید
بابا رفت و سوار هواپیما شد
بعد از آن زنگ زد و به او گفتم
بابا هیچ سوغاتی ازت نمیخواهم
فقط خودت برگرد، سخت منتظر هستم
گفت محرم شدیم درشجره
گفت شده حس و حالش معراجی
گفت کچل باید بشوم دخترم بعد از اینها بهم بگو حاجی
دخترم هرچی را بهم گفته بودی
آنجا همه را یک به یک خریدم
من راستی برایت کیف مدرسهات راخریدهام بابا
گفت هجدهم مهر میآید
کارها را عقب نیاندازیم
تلفن قطع شد و ما هر روز
از رسانه پی خبر بودیم
گاه مشعر و گاه عرفات
چشم گردان پی پدر بودیم
روز قربان حدود ساعت 10
خبری زود از تلویزیون پخش شد
کشتههای زیاد در عرفات
عید در کام مادرم گم شد
و انتظار و سکوت نافرجام
خانه یک سره تمام غم شده بود
اسمها را دوباره میخواندیم
آمار دارد میرود بالا
به دنبال اسم پدرم
در میان مفقودین بودیم
همه نگران و گریان بودند
خواهرم کوچک است دق نکند
پس کجایی بابا
خواب هستم یا که بیدارم
چقدر زود بیپدر گشتم
گفته بودی که زود میآیی
قول داده بودی مهر میآیی
چه بیمهر شدی
پای قولت چرا نماندی بابا
حق بده پس اگر شدم دلگیر
داده بودیم که بنویسند:
پدرم حج و سعی تو مقبول
و کنارش یک عکس و دوبیت شعر قشنگ
چه بگویم به خواهرم بابا
چه کسی میدهد به او پاسخ
کاش چمدانی که پر زسوغاتیست
هرگز اینجا بدست ما نرسد
گویا عجل نگذاشت سر خود را کچل کنی و بزنی
گفته بودی بگویمت حاجی
کجایی صدایت کنم حاجی
😔 😔 😔 😔
بعد یک عمر تلاش بیوقفه و منتظر ماندن
اسم بابا درآمده بود
شادی از چشمانش معلوم است
همه فامیل سرخوش و خوشحال
عمریست آرزویش را داشت
که زائر خانه خدا بشود
راهی مروه و صفا بشود
وقت رفتن برای بدرقهاش
همه تا فرودگاه رفتیم
زیر قرآن کمی تبسمی کرد
ما را حلال کنید که مارفتیم
هرکسی داشت حاجتی به او میگفت
جای ما هم صفا کن حاجی
در مدینه و بقیع یادمان باش
هر کسی خرده حاجاتی داشت
خواهر کوچکم صدایش کرد بابا... دوست دارم
او برگشت و نگاهش کرد و
بابا رفت در صف مسافران ایستاد
بغض مادرم ترکید و ناگهان با گریه
دعایی خواند و گفت بسلامت برید و برگردید
بابا رفت و سوار هواپیما شد
بعد از آن زنگ زد و به او گفتم
بابا هیچ سوغاتی ازت نمیخواهم
فقط خودت برگرد، سخت منتظر هستم
گفت محرم شدیم درشجره
گفت شده حس و حالش معراجی
گفت کچل باید بشوم دخترم بعد از اینها بهم بگو حاجی
دخترم هرچی را بهم گفته بودی
آنجا همه را یک به یک خریدم
من راستی برایت کیف مدرسهات راخریدهام بابا
گفت هجدهم مهر میآید
کارها را عقب نیاندازیم
تلفن قطع شد و ما هر روز
از رسانه پی خبر بودیم
گاه مشعر و گاه عرفات
چشم گردان پی پدر بودیم
روز قربان حدود ساعت 10
خبری زود از تلویزیون پخش شد
کشتههای زیاد در عرفات
عید در کام مادرم گم شد
و انتظار و سکوت نافرجام
خانه یک سره تمام غم شده بود
اسمها را دوباره میخواندیم
آمار دارد میرود بالا
به دنبال اسم پدرم
در میان مفقودین بودیم
همه نگران و گریان بودند
خواهرم کوچک است دق نکند
پس کجایی بابا
خواب هستم یا که بیدارم
چقدر زود بیپدر گشتم
گفته بودی که زود میآیی
قول داده بودی مهر میآیی
چه بیمهر شدی
پای قولت چرا نماندی بابا
حق بده پس اگر شدم دلگیر
داده بودیم که بنویسند:
پدرم حج و سعی تو مقبول
و کنارش یک عکس و دوبیت شعر قشنگ
چه بگویم به خواهرم بابا
چه کسی میدهد به او پاسخ
کاش چمدانی که پر زسوغاتیست
هرگز اینجا بدست ما نرسد
گویا عجل نگذاشت سر خود را کچل کنی و بزنی
گفته بودی بگویمت حاجی
کجایی صدایت کنم حاجی
😔 😔 😔 😔
- ۱.۴k
- ۲۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط