ایستاده بود گوشه مترو صندلی خالی شد ننشست گفتم پدرجان ص

ایستاده بود گوشه مترو. صندلی خالی شد ننشست. گفتم پدرجان صندلی خالیه بیا بشین. گفت لباسام کثیفه نمیخوام کثیف بشید.
شبیه کارگرهای ساختمانی بود.
پیرزنی که کمی آنطرف تر نشسته بود گفت آقا بیا بشین باز خداروشکر شما لباسات کثیفه بیشتر ماها ذاتمون کثیفه زیر لباس قایمش میکنیم.
دیدگاه ها (۱)

چه دلنشین استروزی که با لبخند شروع شــود پنجره ی دلت را رو ب...

فاطمه فیاض بخش:شب عفو است و محتاج دعایم ز عمق دل دعایی کن بر...

صبح یعنی:یک سلام آبی که بویزندگی بدهصبح یعنی:امیدبراییک شروع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط