داستان حواسمانباشد

#داستان - #حواسمان_باشد:
جوانی، خیلی آرام و متین به مردی نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت: «به‌بخشید آقا! من می‌تونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذّت به‌برم؟»
مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نه‌داشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتش‌فشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقه‌ی جوان رو گرفت و با عصبانیت (طوری که رگ گردن‌ش بیرون زده بود)، او را به دیوار کوبید و فریاد زد: «مردیکه‌ی عوضی، مگه خودت ناموس نه‌داری؟ خجالت نمی‌کشی؟»
امّا جوان، خیلی آرام، بدون این‌که از رفتار و فحش‌های مرد عصبی به‌شه و واکنشی نشون به‌ده، همان‌طور مؤدبانه و متین ادامه داد: «خیلی عذر می‌خوام؛ فکر نمی‌کردم این همه عصبی و غیرتی به‌شین! دیدم همه‌ی بازار دارن بدون‌اجازه نگاه می‌کنن و لذّت می‌برن، من گفتم: «حدّأقل از شما اجازه به‌گیرم.»، که نامردی نه‌کرده باشم! حالا هم یقه‌مو ول کنین! از خیرش گذشتم.»
مرد خشک‌ش زد، همان‌طور که یقه‌ی جوان را گرفته بود، آب دهان‌ش را قورت داد و زیرچشمی زن‌ش را برانداز کرد.

💜🍃💜🍃
دیدگاه ها (۰)

💠 اعمال شب و روز اول ماه رجب🔻اعمال شب اول ماه رجب🔸هنگام دیدن...

خدایاآدم‌های خوب سر راهمان بگذارحس بسیار خوبیستهنگامی که در ...

به خدا که وصل شوے!آرامشوجودت را فرا مے گيردنه به ‌راحتے مےرن...

خدایاهمانگونه که چشمهايمان راازخواب بيدار کردی،روحهایمان را ...

چند پارتی(جونگ کوک/ات)part3

black flower(p,277)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط