با سکــــــوت می گذرد تا برگی نریزد
با سکــــــوت می گذرد تا برگی نریزد
و خویش را برای سفـــــری آماده می کند
لحظاتی نمانده است
گذر از جـــــــاده فصل
که تحمل آن را غـــــــم پاییز تواند و بس
تابستان در کشـــاکش گــذر زمان
زخم بـر پیکر ودلی پـر خون با غــم بسیار
که همه را در پاییــــــز گذاشت و رفت
همین شد که پاییــــــز را غمی جانکاه دارد
و همراه آن هست
وسر در گریبان دارد از غـــــم دوست
و فقط به گوشه ای نشسته احساس خــــود را
با باد و برگـــــــــ زمزمه می کند
غم و رنگ و صدای سکوت جلوه پاییــــــــز
ریزش غــــــــم را در پرواز برگ که جدا از
شاخه شد و چرخ زنان خویش را درمسیر باد
نهاد تا رنگ غمش را با غــــــم دیگران شریک سازد
و خویش را برای سفـــــری آماده می کند
لحظاتی نمانده است
گذر از جـــــــاده فصل
که تحمل آن را غـــــــم پاییز تواند و بس
تابستان در کشـــاکش گــذر زمان
زخم بـر پیکر ودلی پـر خون با غــم بسیار
که همه را در پاییــــــز گذاشت و رفت
همین شد که پاییــــــز را غمی جانکاه دارد
و همراه آن هست
وسر در گریبان دارد از غـــــم دوست
و فقط به گوشه ای نشسته احساس خــــود را
با باد و برگـــــــــ زمزمه می کند
غم و رنگ و صدای سکوت جلوه پاییــــــــز
ریزش غــــــــم را در پرواز برگ که جدا از
شاخه شد و چرخ زنان خویش را درمسیر باد
نهاد تا رنگ غمش را با غــــــم دیگران شریک سازد
۳۳۶
۲۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.