با سکوت می گذرد تا برگی نریزد
با سکــــــوت می گذرد تا برگی نریزد
و خویش را برای سفـــــری آماده می کند
لحظاتی نمانده است
گذر از جـــــــاده فصل
که تحمل آن را غـــــــم پاییز تواند و بس
تابستان در کشـــاکش گــذر زمان
زخم بـر پیکر ودلی پـر خون با غــم بسیار
که همه را در پاییــــــز گذاشت و رفت
همین شد که پاییــــــز را غمی جانکاه دارد
و همراه آن هست
وسر در گریبان دارد از غـــــم دوست
و فقط به گوشه ای نشسته احساس خــــود را
با باد و برگـــــــــ زمزمه می کند
غم و رنگ و صدای سکوت جلوه پاییــــــــز
ریزش غــــــــم را در پرواز برگ که جدا از
شاخه شد و چرخ زنان خویش را درمسیر باد
نهاد تا رنگ غمش را با غــــــم دیگران شریک سازد
و خویش را برای سفـــــری آماده می کند
لحظاتی نمانده است
گذر از جـــــــاده فصل
که تحمل آن را غـــــــم پاییز تواند و بس
تابستان در کشـــاکش گــذر زمان
زخم بـر پیکر ودلی پـر خون با غــم بسیار
که همه را در پاییــــــز گذاشت و رفت
همین شد که پاییــــــز را غمی جانکاه دارد
و همراه آن هست
وسر در گریبان دارد از غـــــم دوست
و فقط به گوشه ای نشسته احساس خــــود را
با باد و برگـــــــــ زمزمه می کند
غم و رنگ و صدای سکوت جلوه پاییــــــــز
ریزش غــــــــم را در پرواز برگ که جدا از
شاخه شد و چرخ زنان خویش را درمسیر باد
نهاد تا رنگ غمش را با غــــــم دیگران شریک سازد
- ۳۴۷
- ۲۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط