می رسد روزی که من هم باده ای سر میکشم
می رسد روزی که من هم باده ای سر میکشم
چون پرستویی که تنها مانده است پر میکشم
خسته ام از بی وفایی های این دنیا ولی
هر چه دارم میکشم از جهلِ دلبر میکشم
هرکه برمن میرسد گوید چه داری میکشی
هیچ دارم مرگ را با رنگِ بهتر میکشم
نا سپاسی میکنم اری خدا را بر خدا،
من شکایت میکنم الله اکبر میکشم
سالهاست میپرسم ازخوداین سوال را من چرا
آمدم؟! آری چرا من این جزا بر میکشم؟!
صحبتی دیگر ندارم در خیالم نقشه ای
بر فرار از بندِ دنیا رسمِ یک در میکشم
چون پرستویی که تنها مانده است پر میکشم
خسته ام از بی وفایی های این دنیا ولی
هر چه دارم میکشم از جهلِ دلبر میکشم
هرکه برمن میرسد گوید چه داری میکشی
هیچ دارم مرگ را با رنگِ بهتر میکشم
نا سپاسی میکنم اری خدا را بر خدا،
من شکایت میکنم الله اکبر میکشم
سالهاست میپرسم ازخوداین سوال را من چرا
آمدم؟! آری چرا من این جزا بر میکشم؟!
صحبتی دیگر ندارم در خیالم نقشه ای
بر فرار از بندِ دنیا رسمِ یک در میکشم
۵۰۱
۱۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.