وانشات کوک بال های شیشه ای (پارت۱۰)
فیونا :
با صدای جا به جایی وسایلم از خواب بیدار شدم
میلیا با خودش درگیر بود داشت وسایلم میچید و پشت سرش ماکیا دستور میداد چیو کجا بذاره
کلافه نگاه شون کردم دستی تو موهام کشیدم گفتم نمیشه یکم آروم تر کار انجام بدید
ماکیا برگشت بهم نگاه کرد اخماش رفت توهم
اومد کنارم نشست طلبکارانه بهم نگاه کرد
گفتم اینجوری نگاهم نکن خودش نخواست باهام باشه
گفت تو کاری کردی نظرش عوض شه؟
جوابی نداشتم چون کاری نکردم
گفتم چیزی که تصور میکردم نبود
میلیا هم بهمون ملحق شد ماکیا گفت به چی فکر می کردی گفتم من فکر میکردم دلیل ازدواج مون یه علاقه شخصی باشه اما... اینطور نبود و خب برای چند روز تصور کردم اون شخصیت منفی تویه داستانه که عاشقم شدست
میلیا گفت پادشاه منفی نیست گفتم برای شما نیست گفت من حکومت قبل یادم نمیاد ولی جوری که پدرم تعریف میکرد اون زمان تفاوتی بین طبقات سرزمین نبود الف پری حتی گابلین ها همه باهم بودن گفتم پس چرا حکومت عوض کردن گفت چون پادشاه تصمیم گرفت به جنگل سیاه هم فرصت بده پادشاه آلفرد... ببخشید فرمانده آلفرد همجا پر کرد که اون میخواد با هیولا دوستی کنه تا مردم از بین ببره ولی بعد مرگ پادشاه درگیری شدید شد چون همه میگفتن پادشاه جانشین یعنی پسرش داره اما فرمانده آلفرد با یه کشتار دست جمعی به تخت نشست و همه فکر میکردن شاهزاده جونگ کوک از دست دادن ولی تو این چندسال همچی تغییر کرد چون کسایی که تویه جنگل سیاه بودن به مرگ پادشاه احترام گذاشتن و شاهزاده تمام مدت به پادشاهی اونا منصوب شده بوده و اونا اون هیولاهای ترسناکی که فکر میکنیم نیستن و مارو هم نمیخورن .
گفتم تو اینارو میدونستی همیشه گفت گلگی نکن که چرا نگفتم.
پوفی کشیدم گفتم این تو نخواستن من از طرف اون تغییری ایجاد نمیکنه
ماکیا گفت پس باید قلبش به دست بیاری
گفتم من ازش میترسم گفت اما وقتی فهمیدی تهدیدش برای فانیا الکی بوده همچنان به برگذاری مراسم ازدواج ادامه دادی گفتم چون وظیفم بود ماکیا با نگاه برو خودت خر کن نگاهم کرد گفتم شاید جذاب باشه اما ترسناکم هست رنگ بالاش ندیدی ماکیا گفت اون بخواطر حضور تویه جنگل سیاهه گفتم باشه قبول جذابه جفت شون بهم خندیدن
ماکیا دستم گرفت گفت بریم قلب پادشاهت بدست بیاری ؟
لبخندی زدم گفتم بریم ....
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.