یه داستان زیبا⬇ ⬇ ⬇ ⬇ ⬇
#یه_داستان_زیبا⬇ ⬇ ⬇ ⬇ ⬇
تا اخر بخونین⬇ ⬇
عکس نوشت: چراغ سبز
هوا گرگ و میش بود که از خانه بیرون زدم. صدای کشیده شدن جارو روی سطح آسفالت کوچه به گوش میرسید و کلاغهایی که دور هم جمع شده بودند، یکصدا قارقار میکردند. مرد نارنجیپوش، پلاستیکهای زباله مانده را برداشته بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. خواستم خسته نباشی بگویم که جارویش را برداشت و رفت.
داخل ماشین نشستم. گوشیام را بیرون آوردم و تاریخ را نگاه کردم. امروز آخرین مهلت ارسال عکس برای مسابقه بود و من هنوز نتوانسته بودم عکسی مناسب بگیرم. گوشی را کنار گذاشتم و با صدای بلند، الهی به امید خودت گفتم. از اینکه صدای خودم سکوت را شکست جا خوردم. پنجره ماشین را پایین دادم. باد خنکی که به صورتم میخورد خواب را کاملا از سرم میپراند.
به نظر میرسید شهر هنوز در خواب است. دوست داشتم با سرعت پایین حرکت کنم و دقت بیشتری داشته باشم. به چهارراه رسیدم و چراغ قرمز شد. از دور گنبد طلایی میدرخشید و چشم را به سمت خود میکشاند. بلافاصله گوشیام را درآوردم. همین که خواستم عکس بگیرم چراغ سبز شد. طبق عادت از ترس اینکه ماشینها بوق نزنند گوشی را انداختم روی صندلی و گاز را گرفتم و رد شدم. عصبانی شدم. آخر غیر از من که ماشینی پشت چراغ نبود. باز هم سوژه عکس را از دست داده بودم.
روبروی گنبد ایستادم و سلام دادم. هوا روشنتر شده بود. سرم را که برگرداندم چشمم به پیرمردی افتاد که با کمی فاصله از من همانطور که زیارتنامه در دستش میلرزید در حال خواندن بود. به نظرم رسید سوژه خوبی باشد. گوشیام را درآورم که احساس کردم دستی روی شانهام است. سر برگرداندم.
-آقا یک عکس میگیرید؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. عکس را از دو مرد جوان گرفتم و بلافاصله برگشتم. اثری از پیرمرد نبود. انگار قرار نبود من در مسابقه شرکت کنم. ناامیدانه گوشی را در جیبم گذاشتم. داخل صحن شدم و گوشهای نشستم. دیگر مطمئن بودم نمیتوانم در مسابقه شرکت کنم. هوا روشن شده بود. باید خودم را به محل کارم میرساندم. در همین فکرها بودم که ناگهان چشمم به خادمانی افتاد که همه با لباسهای شکیل سرتاسر مشکی، جاروهای سبز دسته بلندشان را به دست گرفتند و با نوای «رضا جانم...» وارد صحن شدند. اول فکر کردم اشتباه میبینم. ولی نه درست بود. با همه وجود خوشحال بودم.
***
وقتی گفتند عکس شما برنده شده است چراغ قرمز بود. گوشی را قطع کردم و طعم شیرین جملاتی که شنیده بودم را در ته ذهن مزمزه کردم. حالا چراغ سبز شده بود و بوق ممتد ماشینها انگار صدای تشویقی بود که در سرم میپیچید.
#عاشق_الرضا
تا اخر بخونین⬇ ⬇
عکس نوشت: چراغ سبز
هوا گرگ و میش بود که از خانه بیرون زدم. صدای کشیده شدن جارو روی سطح آسفالت کوچه به گوش میرسید و کلاغهایی که دور هم جمع شده بودند، یکصدا قارقار میکردند. مرد نارنجیپوش، پلاستیکهای زباله مانده را برداشته بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. خواستم خسته نباشی بگویم که جارویش را برداشت و رفت.
داخل ماشین نشستم. گوشیام را بیرون آوردم و تاریخ را نگاه کردم. امروز آخرین مهلت ارسال عکس برای مسابقه بود و من هنوز نتوانسته بودم عکسی مناسب بگیرم. گوشی را کنار گذاشتم و با صدای بلند، الهی به امید خودت گفتم. از اینکه صدای خودم سکوت را شکست جا خوردم. پنجره ماشین را پایین دادم. باد خنکی که به صورتم میخورد خواب را کاملا از سرم میپراند.
به نظر میرسید شهر هنوز در خواب است. دوست داشتم با سرعت پایین حرکت کنم و دقت بیشتری داشته باشم. به چهارراه رسیدم و چراغ قرمز شد. از دور گنبد طلایی میدرخشید و چشم را به سمت خود میکشاند. بلافاصله گوشیام را درآوردم. همین که خواستم عکس بگیرم چراغ سبز شد. طبق عادت از ترس اینکه ماشینها بوق نزنند گوشی را انداختم روی صندلی و گاز را گرفتم و رد شدم. عصبانی شدم. آخر غیر از من که ماشینی پشت چراغ نبود. باز هم سوژه عکس را از دست داده بودم.
روبروی گنبد ایستادم و سلام دادم. هوا روشنتر شده بود. سرم را که برگرداندم چشمم به پیرمردی افتاد که با کمی فاصله از من همانطور که زیارتنامه در دستش میلرزید در حال خواندن بود. به نظرم رسید سوژه خوبی باشد. گوشیام را درآورم که احساس کردم دستی روی شانهام است. سر برگرداندم.
-آقا یک عکس میگیرید؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. عکس را از دو مرد جوان گرفتم و بلافاصله برگشتم. اثری از پیرمرد نبود. انگار قرار نبود من در مسابقه شرکت کنم. ناامیدانه گوشی را در جیبم گذاشتم. داخل صحن شدم و گوشهای نشستم. دیگر مطمئن بودم نمیتوانم در مسابقه شرکت کنم. هوا روشن شده بود. باید خودم را به محل کارم میرساندم. در همین فکرها بودم که ناگهان چشمم به خادمانی افتاد که همه با لباسهای شکیل سرتاسر مشکی، جاروهای سبز دسته بلندشان را به دست گرفتند و با نوای «رضا جانم...» وارد صحن شدند. اول فکر کردم اشتباه میبینم. ولی نه درست بود. با همه وجود خوشحال بودم.
***
وقتی گفتند عکس شما برنده شده است چراغ قرمز بود. گوشی را قطع کردم و طعم شیرین جملاتی که شنیده بودم را در ته ذهن مزمزه کردم. حالا چراغ سبز شده بود و بوق ممتد ماشینها انگار صدای تشویقی بود که در سرم میپیچید.
#عاشق_الرضا
۱.۲k
۱۰ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.