تکپارتی نامجون
«حرفایی که نگهداشته بودم»
موضوع ( تو و نامجون هم اتاقی خوابگاهِ دانشگاه هم دیگه اید و یروز نامجون رفته بود تا قدم بزنه و بهت گفته بود که زود برمیگرده ولی دیر کرده و تو میری دنبالش و ... )
نامجون : _ ا.ت : +
بارون ریز داشت میبارید و کوچه مثل همیشه خلوت بود. دستهامو توی جیبم فرو کرده بودم و زیر لب غر میزدم که چرا دوباره دیر کرده. هنوز غر میزدم که صدای خندهی آروم نامجون از پشت سرم اومد:
_ : باز با خودت کلکل میکنی؟
برگشتم و دیدمش… با اون لبخند نصفهنیمهای که همیشه حس میکردی انگار میخواد چیزی بگه ولی خجالت میکشه. موهاش کمی خیس شده بود و عینکش بخار گرفته بود. نمیدونم چرا، ولی همین تصویرش یهجوری آرومم کرد.
+ : اگه یه بار بهموقع بیای، منم غر نمیزنم.
خندید و کنارم ایستاد.
لحظهای سکوت بینمون بود؛ از اون سکوتهایی که هم عجیبن هم راحت. بعد آروم گفت:
_ : میدونی… امروز هزار بار میخواستم بهت پیام بدم که ببینمت.
زاویهی صورتم گرم شد. با اخم تصنعی نگاهش کردم:
+ : خب پیام میدادی، کی جلوتو گرفته بود؟
یه قدم نزدیکتر شد. صداش آرومتر، جدیتر شد:
_ : خودم. چون نمیدونستم وقتی ببینمت… اینو می تونم بگم یا نه.
قبل از اینکه بفهمم چی میخواد بگه، دستش خیلی نرم نوک انگشتهامو گرفت. انگار دنبال اجازه بود. منم عقب نکشیدم.
+ : چی رو؟
چشماش مستقیم توی چشمهام بود.
همون لحظه فهمیدم اینبار فرق داره .
_ : اینکه دلم برای تو تنگ میشه… نه مثل یه دوست معمولی. یه جور دیگه.
قلبم رسماً یه ضربه جا انداخت. خندیدم—یه خندهی عصبی و احمق—و گفتم:
+ : چرا تازه الآن میگی؟
شونه بالا انداخت ولی چشماش هنوز جدی بود:
_ : چون میترسیدم خراب کنم. ولی راستش… تو همیشه توی ذهنم بودی. حتی وقتی ساکت میشدی، حتی وقتی مسخرهم میکردی.
تو اون لحظه، هیچ صدایی نبود جز ضربان قلبم و بارونی که آرومتر شده بود.
دستشو کامل توی دستم گرفتم و گفتم:
+ : من مدتهاست منتظر همین حرفم.
لبخندش اینبار کامل بود—از همونا که چال گونش معلوم میشه
یه قدم دیگه نزدیک شد و پیشونیشو آروم گذاشت به پیشونیم:
_ : پس بالاخره میتونم بگم… ازت خوشم میاد , خیلی.
چشمامو بستم و لبخند زدم.
+ : دیر گفتی… ولی هنوز بهموقعه.
بارون دوباره شدت گرفت، اما اینبار هیچکدوممون اهمیتی ندادیم.
همونجا، زیر چراغ کمنور کوچه، ایستاده بودیم و دستهامون تو هم قفل شده بود—انگار زمان برای شما ایستاده بود .
موضوع ( تو و نامجون هم اتاقی خوابگاهِ دانشگاه هم دیگه اید و یروز نامجون رفته بود تا قدم بزنه و بهت گفته بود که زود برمیگرده ولی دیر کرده و تو میری دنبالش و ... )
نامجون : _ ا.ت : +
بارون ریز داشت میبارید و کوچه مثل همیشه خلوت بود. دستهامو توی جیبم فرو کرده بودم و زیر لب غر میزدم که چرا دوباره دیر کرده. هنوز غر میزدم که صدای خندهی آروم نامجون از پشت سرم اومد:
_ : باز با خودت کلکل میکنی؟
برگشتم و دیدمش… با اون لبخند نصفهنیمهای که همیشه حس میکردی انگار میخواد چیزی بگه ولی خجالت میکشه. موهاش کمی خیس شده بود و عینکش بخار گرفته بود. نمیدونم چرا، ولی همین تصویرش یهجوری آرومم کرد.
+ : اگه یه بار بهموقع بیای، منم غر نمیزنم.
خندید و کنارم ایستاد.
لحظهای سکوت بینمون بود؛ از اون سکوتهایی که هم عجیبن هم راحت. بعد آروم گفت:
_ : میدونی… امروز هزار بار میخواستم بهت پیام بدم که ببینمت.
زاویهی صورتم گرم شد. با اخم تصنعی نگاهش کردم:
+ : خب پیام میدادی، کی جلوتو گرفته بود؟
یه قدم نزدیکتر شد. صداش آرومتر، جدیتر شد:
_ : خودم. چون نمیدونستم وقتی ببینمت… اینو می تونم بگم یا نه.
قبل از اینکه بفهمم چی میخواد بگه، دستش خیلی نرم نوک انگشتهامو گرفت. انگار دنبال اجازه بود. منم عقب نکشیدم.
+ : چی رو؟
چشماش مستقیم توی چشمهام بود.
همون لحظه فهمیدم اینبار فرق داره .
_ : اینکه دلم برای تو تنگ میشه… نه مثل یه دوست معمولی. یه جور دیگه.
قلبم رسماً یه ضربه جا انداخت. خندیدم—یه خندهی عصبی و احمق—و گفتم:
+ : چرا تازه الآن میگی؟
شونه بالا انداخت ولی چشماش هنوز جدی بود:
_ : چون میترسیدم خراب کنم. ولی راستش… تو همیشه توی ذهنم بودی. حتی وقتی ساکت میشدی، حتی وقتی مسخرهم میکردی.
تو اون لحظه، هیچ صدایی نبود جز ضربان قلبم و بارونی که آرومتر شده بود.
دستشو کامل توی دستم گرفتم و گفتم:
+ : من مدتهاست منتظر همین حرفم.
لبخندش اینبار کامل بود—از همونا که چال گونش معلوم میشه
یه قدم دیگه نزدیک شد و پیشونیشو آروم گذاشت به پیشونیم:
_ : پس بالاخره میتونم بگم… ازت خوشم میاد , خیلی.
چشمامو بستم و لبخند زدم.
+ : دیر گفتی… ولی هنوز بهموقعه.
بارون دوباره شدت گرفت، اما اینبار هیچکدوممون اهمیتی ندادیم.
همونجا، زیر چراغ کمنور کوچه، ایستاده بودیم و دستهامون تو هم قفل شده بود—انگار زمان برای شما ایستاده بود .
- ۱.۴k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط