آپدیت ویورس نامجون
آپدیت ویورس نامجون:
بیرون بهار شده؟
توی Hwacheon هفده سانتیمتر برف اومده، ولی یه جایی تو Jeonbuk دماش بالای 20 درجهست.
واقعاً کشورمون چهار فصلش معلومه، کرهی جنوبی قشنگه.
اممم…
یه دفعه یکی از تازه واردها شروع کرده جلوی خوابگاه یه خونه اسکیمو درست کنه!
خیلی خاطرهها اینجا ساخته میشه، نه؟
آره… دنیا عجیبه.
حالا که دانشگاهیا ترم جدیدشون شروع شده و مدرسهایا هم سال تحصیلی جدیدو شروع کردن…
منم بالاخره یکی از عددای روزای خدمت سربازیم افتاد!
مثل رابین هود دارم هر روز یه ضربدر رو تقویم میزنم.
یعنی من گیر افتادم؟ شاید…
هر شب بعد از سرشماری، همیشه میرم چراغ مطالعه رو روشن میکنم و کتاب میخونم.
این روزا دارم هنر عشق ورزیدن از Erich Fromm رو که مدتها عقب انداخته بودم، میخونم.
اصلاً عشق و هنر؟ یعنی عشق تمرین میخواد؟
(حرفش اینه:
ما برای نقاشی کشیدن، گیتار زدن، یا خوب درس خوندن بارها و بارها تمرین میکنیم،
ولی چرا برای چیزی که توی زندگی از همه مهمتره، یعنی عشق، هیچ تمرین و مهارتی به خرج نمیدیم؟)
میخوایم مفت و مجانی به دستش بیاریم!
تو دنیای امروز، عشقو بیشتر با احساسات شدید و درام نشون میدن،
ولی در اصل عشق یه تصمیمه، یه عهد، یه ارادهی جدی.
عشق شکلهای مختلف، دماهای مختلف، و چهرههای مختلفی داره.
ولی ما که توی دنیایی پر از روابط پیچیدهی یکبهچند یا چندبهیک زندگی میکنیم،
چطور عشقو درک میکنیم؟
کسی که موسیقی میسازه، چی میسازه؟
و کسی که گوش میده، چی میشنوه؟
ما چی رو میبینیم، چی رو دوست داریم، و به چی عشق میورزیم؟
من با چه تصمیمی تا اینجا اومدم؟
به این چیزا فکر کردم.
در نهایت… توصیه میکنم یه بار این کتابو بخونی.
(البته بعضی از تفکراتش بعد از 50 سال یه کم قدیمی شده.)
سه ماه مونده. یعنی 18٪.
فکر نمیکنم تا اون موقع بمیرم. سلامت برمیگردم!
تو این اتاق زمان و ذهن، انگار جاذبه هر روز سنگینتر میشه.
خیلی آروم میگذره، ولی بالاخره میگذره.
میخوام ساعتو برعکس کنم، دورش بزنم، با زاویهی 540 درجه آویزونش کنم—هر کاری که بشه!
احساسمو، قلبمو، همه چیمو مرتب میکنم و برمیگردم.
حرفای زیادی برای گفتن دارم، هم با موسیقی و هم با کلمات.
حالا دیگه بهاره، بهار داره میاد!
(در حالی که دارم 17 سانت برفو پارو میکنم…)
اگه یه کم گرم شد و حس کردی راحتی،
یادت باشه ما قراره زود بیایم و حسابی مزاحمت بشیم!
تا اون موقع، سعی کن زندگیو خوب پیش ببری.
منم برم بقیهی وبتونمو ببینم.
دوستتون دارم، همین امروزم.
این یه تصمیمه، یه قراره.
دلم براتون تنگ شده!
تابستون زودتر بیا! ملخا، عجله کنین!
— نامجون
بیرون بهار شده؟
توی Hwacheon هفده سانتیمتر برف اومده، ولی یه جایی تو Jeonbuk دماش بالای 20 درجهست.
واقعاً کشورمون چهار فصلش معلومه، کرهی جنوبی قشنگه.
اممم…
یه دفعه یکی از تازه واردها شروع کرده جلوی خوابگاه یه خونه اسکیمو درست کنه!
خیلی خاطرهها اینجا ساخته میشه، نه؟
آره… دنیا عجیبه.
حالا که دانشگاهیا ترم جدیدشون شروع شده و مدرسهایا هم سال تحصیلی جدیدو شروع کردن…
منم بالاخره یکی از عددای روزای خدمت سربازیم افتاد!
مثل رابین هود دارم هر روز یه ضربدر رو تقویم میزنم.
یعنی من گیر افتادم؟ شاید…
هر شب بعد از سرشماری، همیشه میرم چراغ مطالعه رو روشن میکنم و کتاب میخونم.
این روزا دارم هنر عشق ورزیدن از Erich Fromm رو که مدتها عقب انداخته بودم، میخونم.
اصلاً عشق و هنر؟ یعنی عشق تمرین میخواد؟
(حرفش اینه:
ما برای نقاشی کشیدن، گیتار زدن، یا خوب درس خوندن بارها و بارها تمرین میکنیم،
ولی چرا برای چیزی که توی زندگی از همه مهمتره، یعنی عشق، هیچ تمرین و مهارتی به خرج نمیدیم؟)
میخوایم مفت و مجانی به دستش بیاریم!
تو دنیای امروز، عشقو بیشتر با احساسات شدید و درام نشون میدن،
ولی در اصل عشق یه تصمیمه، یه عهد، یه ارادهی جدی.
عشق شکلهای مختلف، دماهای مختلف، و چهرههای مختلفی داره.
ولی ما که توی دنیایی پر از روابط پیچیدهی یکبهچند یا چندبهیک زندگی میکنیم،
چطور عشقو درک میکنیم؟
کسی که موسیقی میسازه، چی میسازه؟
و کسی که گوش میده، چی میشنوه؟
ما چی رو میبینیم، چی رو دوست داریم، و به چی عشق میورزیم؟
من با چه تصمیمی تا اینجا اومدم؟
به این چیزا فکر کردم.
در نهایت… توصیه میکنم یه بار این کتابو بخونی.
(البته بعضی از تفکراتش بعد از 50 سال یه کم قدیمی شده.)
سه ماه مونده. یعنی 18٪.
فکر نمیکنم تا اون موقع بمیرم. سلامت برمیگردم!
تو این اتاق زمان و ذهن، انگار جاذبه هر روز سنگینتر میشه.
خیلی آروم میگذره، ولی بالاخره میگذره.
میخوام ساعتو برعکس کنم، دورش بزنم، با زاویهی 540 درجه آویزونش کنم—هر کاری که بشه!
احساسمو، قلبمو، همه چیمو مرتب میکنم و برمیگردم.
حرفای زیادی برای گفتن دارم، هم با موسیقی و هم با کلمات.
حالا دیگه بهاره، بهار داره میاد!
(در حالی که دارم 17 سانت برفو پارو میکنم…)
اگه یه کم گرم شد و حس کردی راحتی،
یادت باشه ما قراره زود بیایم و حسابی مزاحمت بشیم!
تا اون موقع، سعی کن زندگیو خوب پیش ببری.
منم برم بقیهی وبتونمو ببینم.
دوستتون دارم، همین امروزم.
این یه تصمیمه، یه قراره.
دلم براتون تنگ شده!
تابستون زودتر بیا! ملخا، عجله کنین!
— نامجون
- ۲.۲k
- ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط