گاهی به سرم میزند افسانه بگویم
گاهی به سرم میزند افسانه بگویم
از عاقبــت یـک دل دیـوانه بگویــم
با آنکه مرا دربه در کوی خودش ساخت
در هر سخنـم از غـم ایـن خـانه بگویـم
آتش بــزنـم ایـن دل افــــروختنی را
از شمع و گل و حسرت پروانه بگویم
با سوزِ دل از ساکن میخانه مسکین
در هم شکنم ساغــر و پیمانه بگویم
بی پرده ز آن یار گران مایه ی خوش رو
زان پــادشه کلـبهِ ویـــــرانه بگویـــــم
از عاقبــت یـک دل دیـوانه بگویــم
با آنکه مرا دربه در کوی خودش ساخت
در هر سخنـم از غـم ایـن خـانه بگویـم
آتش بــزنـم ایـن دل افــــروختنی را
از شمع و گل و حسرت پروانه بگویم
با سوزِ دل از ساکن میخانه مسکین
در هم شکنم ساغــر و پیمانه بگویم
بی پرده ز آن یار گران مایه ی خوش رو
زان پــادشه کلـبهِ ویـــــرانه بگویـــــم
۲.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.