هزار ویک شب
هزار ویک شب *
شب 25 و25* نورالدین وشمس الدین *
ای فرمان روا وسروم .بگذارید ادامه حکایت را عرض کنم.
ان وزیر معلون حسود سرباز انی به عمارت شمس الدین فرستاد ،واعلام کردن فرداشب عروسی دخترت با نعمت قوزی است .اماده شوید واگر قبول نکنید هردو کشته خواهید شد .
با شنیدن این سخنان هما وشمس الدین غمگین شدن .،شمس الدین: دختر من ترجیع میدم هردو رابکشم تا این ننگ راقبول کنم ..هما گفت:پدرم بگذار امشب به درگاه خدا پناه بریم واز پرودگار کمک بخواهیم اگر راهی نبود .اطلاعت پدر فردا من را بکش ،
شب مناجات کردن وهردوفرشته درخواب دیدن که گفت نگرانی به دل خود راه ندهند .،وعروس بله را بگوید که خداوند یار کسانی که به اوتوکل میکند ،
سروم من!سراغ همایون میرویم ا ز قضا همایون گوسفنداش رافروخته وخواست کمی استراحت کند وفرشتگان برای رساندن هما همایون درتلاش بودن ،همایون را به دم گرمابه بردن در مصر بردن .ریس گرمابه به استقبال همایون امد وگفت بیاید که داماد مخصوص وزیز شمس الدین امده واورااماده کنید ،.ونعمت قوزی هم امده گفت ای گرمابه دار بیا مرا اماده کن که امشب عروسیم بازیباترین دختر مصر دختر وزیر سابق است .،
گرمابه دار گفت ،این مردک دیوانه شد سریع تا بوی او اینجا نگرفته اورا درچاه حمام بیندازید، ودامادشمس الدین اماده کنید .وهمایون بعداز حمام و لباس فاخر دوباره همان جوان زیبا شده .واز گرمابه بیرون امد لشکریان دیدن که نعمت قوزی چه زیبا شده .گمان بردن معجزه حمام است!!اورابه مجلس عروس بردن .،
وهما هم که گوشدبه حرف ان فرشته به حجله رفت وبله را گفت . .همایون بعد از عقد شمس الدین را دید وخودرا معرفی کرد ونامه پدرش رابه عمویش داد وماجرا بعد از مرگ پدرش راگفت .
شمس الدین خوشحال همایون درآغوش گرفت.وبه هما گفت بیا دست تقدیر شما رابهم رساند .
فردا شب عروسی همایون پنهان شد وقتی از قصر امدن به دنبال داماد ،هما گفت همسرم صبح زود خانه را ترک کرد.،
وزیر بد طنیت این راکه شنید وقتی از زبان سربازان شنید ،نعمت قوزی بعداز حمام زیبا شده بود.فهمید حیله در کار است،به گرمابه رفت ،وان نعمت قوزی راپیدا کرد ،وسراغ ریس گرمابه راگرفت .وخادمین گفتن نعمان ریس گرمابه به بیرون رفت.
وشهریار من !بگذارید وزیر حسود را رها کنیم وماجرا را از زوایه دیگر ادامه دهیم
پادشاه سودان وکه دوست سابق پادشاه فقید مصر بود وپسرس هم نداشت .نامه وهدایا گرانبها به همراه مشاور خود نعمان به مصر فرستاد .وپیشنهاد داده بود که پادشاه جدید با تنها دختر ش سمانه ازدواج کند تا اوکه پسری ندارد ولیعهد وپادشاه بعدی سودان شود
.نعمان که به درگاه پادشاه رسید ،اطلاع داد که نعمان با هدایا فروان منتظر شرقیابی به درگاه پادشاه است،واما وزیر نادان حسود با شنیدن اسم نعمان گمان برد نعمان ریس گرمابه است،ودستورداد زبان وگوشش راببرند .سربازان با دیدن منظره شروع به فریاد کردن .صدا به پادشاه رسید ،علت راجویا شد ،وچون متوجه اشتباه احمقانه وزیر شد ،دستور داد وزیر رابکشن وبهترین پزشک مصر رابه بالین نعمان مشاور بیاورند ،ولی از دست پزشک کاری برنیامید،
پادشاه دستور داد که شمس الدین را به قصر بیاورند ،چون شمس الدین به قصر آمد ،پادشاه عذرخواهی کرد وچاره ساخت .وشمس الدین گفت خود پادشاه به همراه هدایا به سودان برود .وحضوری از اشتباه پیش امد عذرخواهی کند وبعد با سمانه عروس بگردن .
وپادشاه عمل کرد به پادشاه سودان از اشتباه پیش امد گذشت کرد ،ودختر زیبا یش رابه عقد پادشاه مصر دراورد ،وعروسی با شکوه برگزار کردن .
پادشاه عروس زیبا یش به مصر بازگشتن .سمانه با هما دوستان صمیمی شدن .همایون بعد از مرگ شمس الدین به وزارت رسد،هما وشمس الدین صاحب دختر زیبا شدن به نام فروغ وپادشاه وسمانه هم پسری به نام فاروغ وکه بعد ها بایکدیگر ازدواج کردن وفروغ ملکه مصر شد .
واینگونه شد پایان حکایت دوبرادر
ودبامدادشب 26 شهزباز به خواب رفت وشهرزاد شبی دیگر را زنده ماند
پایان شب 26*
شب 25 و25* نورالدین وشمس الدین *
ای فرمان روا وسروم .بگذارید ادامه حکایت را عرض کنم.
ان وزیر معلون حسود سرباز انی به عمارت شمس الدین فرستاد ،واعلام کردن فرداشب عروسی دخترت با نعمت قوزی است .اماده شوید واگر قبول نکنید هردو کشته خواهید شد .
با شنیدن این سخنان هما وشمس الدین غمگین شدن .،شمس الدین: دختر من ترجیع میدم هردو رابکشم تا این ننگ راقبول کنم ..هما گفت:پدرم بگذار امشب به درگاه خدا پناه بریم واز پرودگار کمک بخواهیم اگر راهی نبود .اطلاعت پدر فردا من را بکش ،
شب مناجات کردن وهردوفرشته درخواب دیدن که گفت نگرانی به دل خود راه ندهند .،وعروس بله را بگوید که خداوند یار کسانی که به اوتوکل میکند ،
سروم من!سراغ همایون میرویم ا ز قضا همایون گوسفنداش رافروخته وخواست کمی استراحت کند وفرشتگان برای رساندن هما همایون درتلاش بودن ،همایون را به دم گرمابه بردن در مصر بردن .ریس گرمابه به استقبال همایون امد وگفت بیاید که داماد مخصوص وزیز شمس الدین امده واورااماده کنید ،.ونعمت قوزی هم امده گفت ای گرمابه دار بیا مرا اماده کن که امشب عروسیم بازیباترین دختر مصر دختر وزیر سابق است .،
گرمابه دار گفت ،این مردک دیوانه شد سریع تا بوی او اینجا نگرفته اورا درچاه حمام بیندازید، ودامادشمس الدین اماده کنید .وهمایون بعداز حمام و لباس فاخر دوباره همان جوان زیبا شده .واز گرمابه بیرون امد لشکریان دیدن که نعمت قوزی چه زیبا شده .گمان بردن معجزه حمام است!!اورابه مجلس عروس بردن .،
وهما هم که گوشدبه حرف ان فرشته به حجله رفت وبله را گفت . .همایون بعد از عقد شمس الدین را دید وخودرا معرفی کرد ونامه پدرش رابه عمویش داد وماجرا بعد از مرگ پدرش راگفت .
شمس الدین خوشحال همایون درآغوش گرفت.وبه هما گفت بیا دست تقدیر شما رابهم رساند .
فردا شب عروسی همایون پنهان شد وقتی از قصر امدن به دنبال داماد ،هما گفت همسرم صبح زود خانه را ترک کرد.،
وزیر بد طنیت این راکه شنید وقتی از زبان سربازان شنید ،نعمت قوزی بعداز حمام زیبا شده بود.فهمید حیله در کار است،به گرمابه رفت ،وان نعمت قوزی راپیدا کرد ،وسراغ ریس گرمابه راگرفت .وخادمین گفتن نعمان ریس گرمابه به بیرون رفت.
وشهریار من !بگذارید وزیر حسود را رها کنیم وماجرا را از زوایه دیگر ادامه دهیم
پادشاه سودان وکه دوست سابق پادشاه فقید مصر بود وپسرس هم نداشت .نامه وهدایا گرانبها به همراه مشاور خود نعمان به مصر فرستاد .وپیشنهاد داده بود که پادشاه جدید با تنها دختر ش سمانه ازدواج کند تا اوکه پسری ندارد ولیعهد وپادشاه بعدی سودان شود
.نعمان که به درگاه پادشاه رسید ،اطلاع داد که نعمان با هدایا فروان منتظر شرقیابی به درگاه پادشاه است،واما وزیر نادان حسود با شنیدن اسم نعمان گمان برد نعمان ریس گرمابه است،ودستورداد زبان وگوشش راببرند .سربازان با دیدن منظره شروع به فریاد کردن .صدا به پادشاه رسید ،علت راجویا شد ،وچون متوجه اشتباه احمقانه وزیر شد ،دستور داد وزیر رابکشن وبهترین پزشک مصر رابه بالین نعمان مشاور بیاورند ،ولی از دست پزشک کاری برنیامید،
پادشاه دستور داد که شمس الدین را به قصر بیاورند ،چون شمس الدین به قصر آمد ،پادشاه عذرخواهی کرد وچاره ساخت .وشمس الدین گفت خود پادشاه به همراه هدایا به سودان برود .وحضوری از اشتباه پیش امد عذرخواهی کند وبعد با سمانه عروس بگردن .
وپادشاه عمل کرد به پادشاه سودان از اشتباه پیش امد گذشت کرد ،ودختر زیبا یش رابه عقد پادشاه مصر دراورد ،وعروسی با شکوه برگزار کردن .
پادشاه عروس زیبا یش به مصر بازگشتن .سمانه با هما دوستان صمیمی شدن .همایون بعد از مرگ شمس الدین به وزارت رسد،هما وشمس الدین صاحب دختر زیبا شدن به نام فروغ وپادشاه وسمانه هم پسری به نام فاروغ وکه بعد ها بایکدیگر ازدواج کردن وفروغ ملکه مصر شد .
واینگونه شد پایان حکایت دوبرادر
ودبامدادشب 26 شهزباز به خواب رفت وشهرزاد شبی دیگر را زنده ماند
پایان شب 26*
- ۳.۷k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط