part 1

از خواب بیدار می شوم نور خورشید مستقیم به سمت من می‌تابد چشم هایم را باز میکنم و با خودم می‌گویم:دوباره همان خواب،همان شخصیت،دوباره آن پسر، چرا هر وقت به خواب میروم دوباره خواب او را میبینیم هیچ خاطره ای از اسمش ندارم تنها چیزی که به خاطر داشتم چهره اش بود او موهایی طلایی و آشفته داشت چشم هایش به رنگ سبز بود لبخند خیلی زیبایی داشت ای کاش می‌توانستم دلیل حضورش در خوابم را بدانم از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم خدمتکار جلو آمد و با لحنی صمیمانه گفت : خانم سلن به نظر نگران و غمگین هستید مشکلی پیش آمده؟
سعی کردم سعی کردم خوشحال به نظر بیام به همین دلیل لبخند کمرنگی زدم و به او اطمینان دادم که حالم خوب است تمام دقایق فقط به فکر اون شخص خاص بودم نامادری ام آماندا به سمت من آمد و پوزخندی دردناک زد و با طعنه گفت : نمی‌خوام مثل دفعه ی قبلی مشکلی برای شرکت ایجاد بشه یادت هست دفعه پیش با آتش زدن بخشی از شرکت چه خسارت های بزرگی وارد کردی؟ یا نیاز هست یاد آوری کنم اگه میخوای باعث بهم ریختن شرکت و میراث خانوادگی من بشی اخراجت میکنم
با قاطعیت جواب دادم:قول میدم هرگز اعتماد شما را نشکنم اون دفعه یک حادثه یک دفعه ای بود من واقعا معذرت می‌خوام
ناگهان تلفن نامادری ام زنگ خورد و با عصبانیت از کنارم گذشت وقتی هفت ساله بودم با پدر و مادرم به ساحل رفته بودیم ما کنار دریا ایستاده بودیم اما موج وحشتناکی باعث غرق شدن ما شد غریق نجات ها فقط توانستند مرا نجات بدهند ولی هیچ اثری از پدر و مادرم پیدا نشد تنها چیزی که از آنها برایم باقی مانده دو گردنبند بود بعد از سه سال نامادری ام مرا به فرزند خواندگی خود قبول کرد آماندا قبلاً من را خیلی دوست داشت اما وقتی چهارده سالم شد رفتار هایش با من تغییر کرد به مرور پیش می آمد با من صحبت کند و همیشه غمگین بود...
دیدگاه ها (۰)

نام رمان : لیساندرا شخصیت ها : سلن : شخصیت اصلی ( خدای ماه )...

میخوام رمان جدیدمو شروع کنم امیدوارم حمایت کنید و بخونید لای...

وقتی که دوستش داشتی اما... پارت 3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط