اشک هایم وحشیانه خود را از قفس چشمانم ازاد میکردند
اشک هایم وحشیانه خود را از قفس چشمانم ازاد میکردند..
گرمی خونم تنم را سرد میکند..
دانه های برف یکی پس از دیگری بوسه بر صورتم میزنند.. و زیباترین خداحافظی را تداعی میکنند.
نفس هایم کوتاهو کوتاه تر میشوند.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد..
نمیخواهم بمیرم.
گرمی خونم تنم را سرد میکند..
دانه های برف یکی پس از دیگری بوسه بر صورتم میزنند.. و زیباترین خداحافظی را تداعی میکنند.
نفس هایم کوتاهو کوتاه تر میشوند.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد..
نمیخواهم بمیرم.
- ۲.۹k
- ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط