من میدونم راز رسیدن در نخواستنه...
من میدونم راز رسیدن در نخواستنه...
اگه نخوای جلوت سبز میشه
اما کافیه یه چیزو از ته دل بخوای خودشو هفتا سوراخ قایم میکنه...
این یه دلخوشیه قشنگه یا یه جور گول زنک که همیشه به گوشمون خوندن هر چیو از ته دل بخوای بهش میرسی...و من نمیخوام اینجا با مطرح کردن داستان قسمت و خواست خدا و مصلحت بنده خدا گیج ترت کنم...
من بلد نیستم به چیزی که میخوام محل نزارم
من فقط گیر دادن به چیزی رو که میخوام بلدم
اما هر چی زندگی جلوتر میره می بینم باید چیزای دیگه ای رو هم یاد بگیرم
مثلا " پذیرش "
میخوای بگی کار ترسو هاس
اما من بهت میگم کار با تجربه هاس
شایدم کار اونایی که خیلی خواستن و نشده...
این هیچ ربطی به ناامیدی نداره...اتفاقا اونایی که بلد نیستن بیخیال یه چیز بشن آدمای به شدت سمج و امیدواری هستن اما خب باید بتونن یه جوری توو ادامه این زندگی حال خودشونو خوب نگه دارن...
وقتی دیوانه وار رویا می بافی و به تن خودت و هیچکس نمیشه مجبوری مجبوری این بافته رو بشکافی... یا نه... این بافته قشنگو بچپونی ته کمد، بشینی و ببینی چی داری و سعی کنی از داشته هات حداکثر استفاده و لذت رو ببری...
الان اینجا تو میخوای با مطرح کردن اینکه باید واسه چیزی که میخوایم تلاش کنیم بزنی توو پر من
اما باید بهت بگم یه چیزایی اونقدرا شامل تلاش های همه جانبه من و تو نمیشه... یه چیزایی جدا از پول و شغل و اهداف مادیه... یه حسه، یه تجربه عمیقه که شاید دم دستی ترین حس برای یکی و یه آرزوی دور برای یکی دیگه باشه...
مثل زل زدنه همون دو تا چشم گرسنه از پشت شیشه های برق انداخته یه رستوران شیک به چلوکباب چرب و چیلی تو....
تا حالا دو تا چشمی که از گرسنگی سیرن به تورت خورده...؟!
این وحشتناک نیست... نه... وحشتناک نیست فقط یه کم غم انگیزه...
اینکه سال های عمرت میگذره و هیجانت برای رسیدن سال به سال کمتر میشه....
چشماتو می بندی و فکر می کنی از چند سالگی اینو میخواستم...؟ و این حساب سرانگشتی خسته ترت می کنه...
با این حال با خودم عهد کردم حتی اگه یه روز به عمرم مونده باشه اون یه روزو اونجوری که همیشه میخواستم زندگی کنم حتی اگه زیادی خسته باشم...
فکر می کنم این یک روز کمترین حق منه به عنوان کسی که یه روز بی اونکه ازش بپرسن هلش دادن توو این دنیا...
گرچه من همیشه بیشتر از یه روز میخواستم...
شایدم این زیادی خواستنه کارو خراب کرد...
شاید...
خنده داره... اینکه نمی تونی راجع به چیزی نظر قطعی بدی خنده داره...
انگار هیچی توو زندگی انقدر جدی نبوده که از ته دل خواستنی باشه
و تو اونو زیادی جدی گرفتی
اگه نخوای جلوت سبز میشه
اما کافیه یه چیزو از ته دل بخوای خودشو هفتا سوراخ قایم میکنه...
این یه دلخوشیه قشنگه یا یه جور گول زنک که همیشه به گوشمون خوندن هر چیو از ته دل بخوای بهش میرسی...و من نمیخوام اینجا با مطرح کردن داستان قسمت و خواست خدا و مصلحت بنده خدا گیج ترت کنم...
من بلد نیستم به چیزی که میخوام محل نزارم
من فقط گیر دادن به چیزی رو که میخوام بلدم
اما هر چی زندگی جلوتر میره می بینم باید چیزای دیگه ای رو هم یاد بگیرم
مثلا " پذیرش "
میخوای بگی کار ترسو هاس
اما من بهت میگم کار با تجربه هاس
شایدم کار اونایی که خیلی خواستن و نشده...
این هیچ ربطی به ناامیدی نداره...اتفاقا اونایی که بلد نیستن بیخیال یه چیز بشن آدمای به شدت سمج و امیدواری هستن اما خب باید بتونن یه جوری توو ادامه این زندگی حال خودشونو خوب نگه دارن...
وقتی دیوانه وار رویا می بافی و به تن خودت و هیچکس نمیشه مجبوری مجبوری این بافته رو بشکافی... یا نه... این بافته قشنگو بچپونی ته کمد، بشینی و ببینی چی داری و سعی کنی از داشته هات حداکثر استفاده و لذت رو ببری...
الان اینجا تو میخوای با مطرح کردن اینکه باید واسه چیزی که میخوایم تلاش کنیم بزنی توو پر من
اما باید بهت بگم یه چیزایی اونقدرا شامل تلاش های همه جانبه من و تو نمیشه... یه چیزایی جدا از پول و شغل و اهداف مادیه... یه حسه، یه تجربه عمیقه که شاید دم دستی ترین حس برای یکی و یه آرزوی دور برای یکی دیگه باشه...
مثل زل زدنه همون دو تا چشم گرسنه از پشت شیشه های برق انداخته یه رستوران شیک به چلوکباب چرب و چیلی تو....
تا حالا دو تا چشمی که از گرسنگی سیرن به تورت خورده...؟!
این وحشتناک نیست... نه... وحشتناک نیست فقط یه کم غم انگیزه...
اینکه سال های عمرت میگذره و هیجانت برای رسیدن سال به سال کمتر میشه....
چشماتو می بندی و فکر می کنی از چند سالگی اینو میخواستم...؟ و این حساب سرانگشتی خسته ترت می کنه...
با این حال با خودم عهد کردم حتی اگه یه روز به عمرم مونده باشه اون یه روزو اونجوری که همیشه میخواستم زندگی کنم حتی اگه زیادی خسته باشم...
فکر می کنم این یک روز کمترین حق منه به عنوان کسی که یه روز بی اونکه ازش بپرسن هلش دادن توو این دنیا...
گرچه من همیشه بیشتر از یه روز میخواستم...
شایدم این زیادی خواستنه کارو خراب کرد...
شاید...
خنده داره... اینکه نمی تونی راجع به چیزی نظر قطعی بدی خنده داره...
انگار هیچی توو زندگی انقدر جدی نبوده که از ته دل خواستنی باشه
و تو اونو زیادی جدی گرفتی
۹۲
۱۸ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.