از آخرین روزای ۲۰سالگی مینویسم...
از آخرین روزای ۲۰سالگی مینویسم...
۱۰سالگیمو به یاد میارم...
چه آرزوهای دور و دراز و آرمانی برای ۱۰سال آیندهام داشتم...
چقدر همه چیز به نظرم رویایی، ساده و دستیافتنی بود...
به اون روزا که فکر میکنم یه دختر کوچولوی رویا پرداز رو به خاطر میارم
که خودشو تو شخصیت کارتونی مورد علاقهاش "آنشرلی" میدید...
مشکل اینجاست که هیچ کس بهمون یاد نداده بود زندگی نمیتونه به اندازه گرین گیبلز زیبا باشه...
همهی خانواده ها به اندازهی متیو و ماریلا حمایتگر نیستن...
هیچ رفیقی به اندازه دیانا وفادار نیست...
هیچ پسری برای رسیدن به عشقش به اندازهی گیلبرت مصر نیست...
و خیلی از ما دخترا نمیتونیم به اندازهی آنه قوی باشیم...
کاش یکی بهمون یاد میداد که بلاخره یه روزی، یه جایی، سر یه موضوعی؛ قراره بدجور زمین بخوریم.
و شاید تیکههای شکستهمون پودر شده باشن و دیگه هیچوقت نتونیم بهم بچسبونیمشون...
برخلاف تصورم که فکر میکردم قراره ۲۱سالگی از رشته و دانشگاه مورد علاقهام با بهترین نمرات فارغ التحصیل بشم
حتی نتونستم به رشتهی مدنظرم برسم ولی حداقل پشیمون نیستم
چون براش صبر و تلاش کردم و حاصل و اون تلاش رسیدن به رشتهای بود
که شاید اولش جذابیتی برام نداشت ولی الان با جون و دل عاشقشم و به آیندهاش امیدوار.
شاید برخلاف تصوراتم رابطهی رویایی مدنظرم رو نداشته باشم
ولی حداقل عاشق شدم و یادگرفتم هیچ رابطهای اولش بی نقص نیست
اما میشه با صبر، احترام و محبت رابطهی رویایی رو هم ساخت...
شاید هنوزم ازنظر مالی مستقل نباشم
ولی حداقل الان راهشو پیدا کردم و میخوام ۱۰۰خودم رو تو مسیر ارتقای مهارتهام بزارم...
شاید هنوز به آرزوم یعنی مهاجرت نرسیده باشم؛ شایدم هیچوقت قرار نیست برسم
ولی حداقل دلایلی برای موندن پیدا کردم و یادگرفتم ایران با تموم سختیاش، میتونه قشنگ باشه اگه اونایی که باید باشن؛ باشن...
یاد گرفتم با وجود همهی نقصام،
باوجود تک تک تارهای سفید موهام که روز به روزم داره به تعدادشون اضافه میشه؛
بازم خودمو دوست داشته باشم و با اعتماد به نفس به روی خودم تو آینه لبخند بزنم و بیرون از خونه قدم بردارم...
و درنهایت من قدردان تک تک هنرمنداییام که با هنرشون روحمو نوازش کردن(این روزا قدر هنر رو بیشتر میدونم)
و تک تک کتابا و فیلما و آدمایی جدیدی که وارد زندگیم شدن و تجربیاتشون، تجربیاتم شد...
پ.ن: یکی از قشنگترین تجربههای امسالم آشنا شدن با موسیقی دهه ۵۰/۶۰ و صداهای جادویی اون دوران.
حسم نسبت به موسیقی که تازه کشف کردم؛ شبیه کودک ناشنوایی که تازه با سمعک آشنا شده...:)
#دلنوشت
۱۰سالگیمو به یاد میارم...
چه آرزوهای دور و دراز و آرمانی برای ۱۰سال آیندهام داشتم...
چقدر همه چیز به نظرم رویایی، ساده و دستیافتنی بود...
به اون روزا که فکر میکنم یه دختر کوچولوی رویا پرداز رو به خاطر میارم
که خودشو تو شخصیت کارتونی مورد علاقهاش "آنشرلی" میدید...
مشکل اینجاست که هیچ کس بهمون یاد نداده بود زندگی نمیتونه به اندازه گرین گیبلز زیبا باشه...
همهی خانواده ها به اندازهی متیو و ماریلا حمایتگر نیستن...
هیچ رفیقی به اندازه دیانا وفادار نیست...
هیچ پسری برای رسیدن به عشقش به اندازهی گیلبرت مصر نیست...
و خیلی از ما دخترا نمیتونیم به اندازهی آنه قوی باشیم...
کاش یکی بهمون یاد میداد که بلاخره یه روزی، یه جایی، سر یه موضوعی؛ قراره بدجور زمین بخوریم.
و شاید تیکههای شکستهمون پودر شده باشن و دیگه هیچوقت نتونیم بهم بچسبونیمشون...
برخلاف تصورم که فکر میکردم قراره ۲۱سالگی از رشته و دانشگاه مورد علاقهام با بهترین نمرات فارغ التحصیل بشم
حتی نتونستم به رشتهی مدنظرم برسم ولی حداقل پشیمون نیستم
چون براش صبر و تلاش کردم و حاصل و اون تلاش رسیدن به رشتهای بود
که شاید اولش جذابیتی برام نداشت ولی الان با جون و دل عاشقشم و به آیندهاش امیدوار.
شاید برخلاف تصوراتم رابطهی رویایی مدنظرم رو نداشته باشم
ولی حداقل عاشق شدم و یادگرفتم هیچ رابطهای اولش بی نقص نیست
اما میشه با صبر، احترام و محبت رابطهی رویایی رو هم ساخت...
شاید هنوزم ازنظر مالی مستقل نباشم
ولی حداقل الان راهشو پیدا کردم و میخوام ۱۰۰خودم رو تو مسیر ارتقای مهارتهام بزارم...
شاید هنوز به آرزوم یعنی مهاجرت نرسیده باشم؛ شایدم هیچوقت قرار نیست برسم
ولی حداقل دلایلی برای موندن پیدا کردم و یادگرفتم ایران با تموم سختیاش، میتونه قشنگ باشه اگه اونایی که باید باشن؛ باشن...
یاد گرفتم با وجود همهی نقصام،
باوجود تک تک تارهای سفید موهام که روز به روزم داره به تعدادشون اضافه میشه؛
بازم خودمو دوست داشته باشم و با اعتماد به نفس به روی خودم تو آینه لبخند بزنم و بیرون از خونه قدم بردارم...
و درنهایت من قدردان تک تک هنرمنداییام که با هنرشون روحمو نوازش کردن(این روزا قدر هنر رو بیشتر میدونم)
و تک تک کتابا و فیلما و آدمایی جدیدی که وارد زندگیم شدن و تجربیاتشون، تجربیاتم شد...
پ.ن: یکی از قشنگترین تجربههای امسالم آشنا شدن با موسیقی دهه ۵۰/۶۰ و صداهای جادویی اون دوران.
حسم نسبت به موسیقی که تازه کشف کردم؛ شبیه کودک ناشنوایی که تازه با سمعک آشنا شده...:)
#دلنوشت
۴۰.۷k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.