دو غربه بودند از نگاهاشان متوانستم بفهمم صدها ساله هم

دو غريبه بودند، از نگاهايشان ميتوانستم بفهمم صدها ساله هم ديگر را ميشناسند.. انگار كه مدت ها بود دلتنگ هم بودند
يكى از آنها فورى نگاهش را برگرداند و ديگرى تا زمان داشت او را نگاه ميكرد، اشک از چشماى مشكى رنگش سرازير شد و سرش را پايين انداخت
به نظر مى آمد آنها عاشق ترين عاشقان بودند.. با اين تفاوت كه نميتوانستند براى هم شوند . .!
دیدگاه ها (۰)

سپس لبخندی زد و گفت"اگر شبی زیر این آسمان در آغوشم به خواب ب...

فرمایشات استاد جئون📿

‹اگر‌روزی‌دلت‌برای‌اقیانوس‌چشمان‌اوژنی‌تنگ‌شد..اگرروزی دلت ه...

"- دریا رو دوست داری؟ + بدون تو دریا هم ترسناکه. - یه ماهی ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط