❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part24
میرفتم و میرفتم و زمان میگذشت و میگذشت.
از هر طرف صدای زوزه و غرش به گوش میرسید و من رو بیشتر از قبل وحشتزده میکرد. نمیدونستم ساعت چنده، اما از رنگ اسمون میشد فهمید چیزی به غروب افتاب نمونده.
خسته، گرسنه و تشنه گوشه ای نشستم.
نمیدونستم چرا سیترا بهم یه گوله کاموا داده بود...حتی نمیدونستم از کجا فهمید به یونگی بی احترامی کردم و با تهیونگ لاس زدم!
صدای نفس نهس زدن و خرناس کشیدن نزاشت بیشتر فکر کنم.
گرگ سیاه درست پشت سرم بود...!
از جام بلند شدم و با لبخند لرزونی گفتم: خب...اسمت چی بود؟ رکس؟ مکس؟
خرناس هشدار امیزی کشید!
اب دهنم رو قورت دادم: باشه باشه، عصبی نشو...
انگار حرفم رو برعکس تعبیر کرد، چون زوزه ای کشید و شروع کرد به دوییدن!
تمام توانم رو ریختم تو پاهام و پا گذاشتم به فرار...یا مسیح... یا مادر مقدس!
نمیدونم چقدر دوییدم و چقدر گذشت تا گرگ سفید هم بهمون ملحق بشه، اما وقتی به خودم اومدم، از رو یه درخت رفته بودم تا بالا و گرگ ها برای به دندون کشیدنم مدام به تنه درخت پنجه میکشیدن!
چیزی به اسم نترسیدن وجود نداشت، به پهنای صورت اشک میریختم و مسیح رو صدا میزدم...
گوله کاموا تو دستام از شدت عرق خیس شده بود و هوای تاریک هم، همه چیز رو ترسناک تر میکرد!
ـــ خواهش میکنم، خواهش میکنم بهم رحم کن الفا رکس!
گرگ سیاه عقب رفت و چشمای کهرباییش رو بهم دوخت.
اب دهنم رو قورت دادم: سیترا میگفت تو خیلی زبون فهمی، من...من به خاطر چیزی که نمیدونستم دارم تنبیه میشم، خواهش میکنم راحتم بزار...
گرگ سیاه که فهمیدم اسمش رکسه، غرش کوتاهی کرد و گرگ سفید رفت کنارش.
اونم احتمالا مکس بود!
با امیدواری ادامه دادم: خواهش میکنم بزار زنده بمونم.
درست لحظه ای که فکر میکردم رکس بهم رحم کرده، هر دوشون با قدرت پریدن هوا و شاخه ای که من روش بودم رو با دندون گرفتن و کشیدنش پایین!
.... ادامه دارد....
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part24
میرفتم و میرفتم و زمان میگذشت و میگذشت.
از هر طرف صدای زوزه و غرش به گوش میرسید و من رو بیشتر از قبل وحشتزده میکرد. نمیدونستم ساعت چنده، اما از رنگ اسمون میشد فهمید چیزی به غروب افتاب نمونده.
خسته، گرسنه و تشنه گوشه ای نشستم.
نمیدونستم چرا سیترا بهم یه گوله کاموا داده بود...حتی نمیدونستم از کجا فهمید به یونگی بی احترامی کردم و با تهیونگ لاس زدم!
صدای نفس نهس زدن و خرناس کشیدن نزاشت بیشتر فکر کنم.
گرگ سیاه درست پشت سرم بود...!
از جام بلند شدم و با لبخند لرزونی گفتم: خب...اسمت چی بود؟ رکس؟ مکس؟
خرناس هشدار امیزی کشید!
اب دهنم رو قورت دادم: باشه باشه، عصبی نشو...
انگار حرفم رو برعکس تعبیر کرد، چون زوزه ای کشید و شروع کرد به دوییدن!
تمام توانم رو ریختم تو پاهام و پا گذاشتم به فرار...یا مسیح... یا مادر مقدس!
نمیدونم چقدر دوییدم و چقدر گذشت تا گرگ سفید هم بهمون ملحق بشه، اما وقتی به خودم اومدم، از رو یه درخت رفته بودم تا بالا و گرگ ها برای به دندون کشیدنم مدام به تنه درخت پنجه میکشیدن!
چیزی به اسم نترسیدن وجود نداشت، به پهنای صورت اشک میریختم و مسیح رو صدا میزدم...
گوله کاموا تو دستام از شدت عرق خیس شده بود و هوای تاریک هم، همه چیز رو ترسناک تر میکرد!
ـــ خواهش میکنم، خواهش میکنم بهم رحم کن الفا رکس!
گرگ سیاه عقب رفت و چشمای کهرباییش رو بهم دوخت.
اب دهنم رو قورت دادم: سیترا میگفت تو خیلی زبون فهمی، من...من به خاطر چیزی که نمیدونستم دارم تنبیه میشم، خواهش میکنم راحتم بزار...
گرگ سیاه که فهمیدم اسمش رکسه، غرش کوتاهی کرد و گرگ سفید رفت کنارش.
اونم احتمالا مکس بود!
با امیدواری ادامه دادم: خواهش میکنم بزار زنده بمونم.
درست لحظه ای که فکر میکردم رکس بهم رحم کرده، هر دوشون با قدرت پریدن هوا و شاخه ای که من روش بودم رو با دندون گرفتن و کشیدنش پایین!
.... ادامه دارد....
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۷k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.